مردي ميانسال در كوچههاي تاريك سنپطرزبورگ، قدم ميزند و آواز ميخواند. اكثر مردم شهر براي تعطيلات آخر هفته به ييلاق خارج از شهر رفتهاند ولي او دوستي يا آشنايي ندارد كه وي را به ييلاقش دعوت كند و با كالاسكه خودش به پيشوازش بيايد. او تنهاست، تنهاي تنها! در هنگام قدم زدن بهطور ناگهاني زن جواني را ميبيند كه به نردههاي كنار جاده تكيه داده است و به جلو خم شده است.
او تا به حال با هيچ زن جواني صحبت نكرده، درواقع به ندرت با انسانها در تماس است و فقط اين موجودات عجيب و غريب!! را در پاركشهر ملاقات ميكند. پاهايش سست ميشود، حس كنجكاوي و تمنيات سركوب شده دروني او را تحريك ميكند كه در كنار زن جوان بايستد و از كارش سر در بياورد ولي نه، او يكبار ديگر موفق ميشود، او سالهاست كه مشغول سركوب تمنيات دروني است و در اين راه به مهارتي بيمانند دست يافته است، روحيات خود را به بند كشيده و خود را اسير ماسكهايي كرده كه به صورت خود زده است، گويا اين ديگر ماسك نيست، چهره واقعي اوست، مرز بين اين دو وجود كه در تضاد مطلق قرار دارند كاملاً محو شده و او دقيقاً نميداند كه كيست، كداميك از چهرههايش برخواسته از حقيقت وجودي است و كداميك استتاري براي پنهان كردن حقيقت وجودي او! او اگر هم بخواهد كه به گونهاي ديگر زندگي كند نميتواند چرا كه محيط اطراف او را با اين چهره و اين خصوصياتي كه تابهحال از خود نشان داده، ميشناسد و كنترل افكار و تغيير دادنشان كار راحتي به نظر نميرسد گواينكه ميدانيم خودش هم نميداند كه دقيقاً چه ميخواهد، براي چه زندگي ميكند و چگونه بايد زندگي كند! ولي تقدير چنين است كه او با زن جوان آشنا شود.
مردي كه از حركاتش پيداست كه در خوردن مشروب افراط كرده به تعقيب زن جوان ميپردازد و به ناچار قهرمان ما با عصايش سعي ميكند اين حيوان را از زن جوان دور كند. در هنگام افراط در صرف مشروبات الكلي، حجاب وجودي ما كه ما را به تمكين از عرف و قوانين اجتماعي واميدارد و مانند حزبي محافظهكار، به احتياط و ملاحظه فرا ميخواند به كناري ميرود، انسان تماماً غريضه ميشود و هيچ نيرويي كه بر اين خواستهها قيدوبند بزند وجود ندارد، سرنگهبان (عقل) در خواب و اغماء است و در اين لحظه اين موجود ديگر بشر نام ندارد بلكه حيواني انساننماست!
دخالت به موقع مرد ميانسال داستان، زن جوان را از شر اين حيوان ميرهاند و اين سرآغازي است بر آشنايي اين دو نفر با يكديگر، كه به صميميت و بازگو كردن زندگي و افكارشان ميانجامد.
|