جوزف باردامو، جوان دانشجوي پزشكي در كافهاي واقع در مركز پاريس به همراه دوست نزديكش تصميم ميگيرد تا در ارتش آزادي بخش فرانسه (كه در مقابل قواي نازي از فرانسه دفاع ميكرد) ثبتنام كند و بدينترتيب، انساني آرام و به شدت صلحطلب درگير خشنترين و مخوفترين واقعيت زندگي انسانها ميشود، جنگ!!
در جنگ به واقعيت ذاتي بسياري از انسانها پي ميبرد، گويا اين ميدان سرتاسر آتش و خشم، آينه تمامنمايي است كه انسانها حقيقت وجودي خود را در آن نمايان ميكند، چه در خط مقدم و چه در پشت جبهه .
آدمهاي اطراف پاردامو در ميدان نبرد، حيواناتي هستند تشنه خون كه ضعف روحي و ترسهاي دروني خود را در پس نقاب خشن و سرد خود پنهان ميكند و با قرباني كردن همنوعان خود، اين رنجهاي دروني را تسكين ميبخشند و در پشت جبهه، جايي كه شعارها و سرودهاي جهاني و ميهنپرستانه، رواج بيشتري دارد، دنيايي صد چندان كثيفتر و رياكارتر مانند اختاپوسي غولآسا، پاهاي خود را در اطراف آدمها تنيده و آنها را اسير و برده خود كرده است.
همه به هم دروغ ميگويند، از هم نفرت دارند و از يكديگر سوءاستفاده ميكنند. همه يكديگر را رنج ميدهند تا عذابها و دردهاي خود را به فراموشي بسپارند. پاردامو براي فرار از اين دو دنياي به ظاهر متفاوت ولي در باطن همشكل و مرتبط (خط مقدم و پشت جبهه) به كنگو يكي از مستعمرات فرانسه ميگريزد ولي در آنجا با باتلاقي روبهرو ميشود كه هزارها بار تهوعآورتر از فرانسه و ميدان نبرد است.
ملغمهاي از سياهان و سفيدپوستان، تاجران و افسران، اربابان و بردگان و... مانند گرگهاي گرسنه درحال دريدن و پاره كردن يكديگر هستند و از هيچ وسيلهاي براي استثمار جسمي و انقياد روحي طرف مقابل چشمپوشي نميكند. گويي كه به دنيا آمدهاند تا با دريدن، قرباني كردن و بيگاري كشيدن از ديگري بر لذت زندگي كثيفشان ميافزايند و دم را غنيمت شمارند.
|