جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  30/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > نقد و ادبيات

خرمگس
گروه: نقد و ادبيات
نویسنده: اتل ليليان وينيچ
منبع: حسين مقدم

خانواده بتن، خانواده اي سرشناس و متمول در انگلستان كه صاحب يكي از بزرگترين خطوط كشتيراني بودند از چند سال قبل از شروع داستان براي پيگيري تجارت موفق خود به ايتاليا نقل مكان كرده بود و آرتور بر تن جوان زيبا و تحصيل كرده ، جوان ترين عنصر خانواده بود.

آرتور از مادري كاتوليك به دنيا آمده بود و همين سبب مي شد تا ميان او و نا برادري هايش ديواري نامرئي اما بسيار بلند و ضخيم وجود داشته باشد البته اخلاق تند و ناپسند جوليا (همسر برادر ارشدش) بر اين بي اعتمادي ها مي افزود.هر چند اعضاي خانواده برتن به پروتستانهايي روشنفكر شهره بودند ولي اين باعث نمي شد تا فرزند كاتوليك زاده پرستار دوران كودكيش را ( مادر آرتور قبل از ازدواج پرستار فرزندان خانواده بر تن بود) به راحتي بپذيرند.

آرتور جوان كه در دانشگاه فلسفه مي خواند ، بيشتر اوقات فراغت خود را با پدر روحاني لورنزو مونتانلي در دير مخصوص مي گذراند و به همراه پدر به مطالعه كتابهاي مذهبي و يا سازماندهي كتابخانه دير مي پرداخت. ميان اين دو نفر علاقه و محبتي بي مانند وجود داشت كه رابطه آن دو را بسيار فراتر از روابط معمول استاد و شاگرد ، قرار مي داد.

اغلب با هم به مطالعه و بحث مي پرداختند وقتي به سفر مي رفتند. پدر مونتانلي اقرار نيوش آرتورنيز بود و به همين دليل به خوبي از روحيات و افكار و انديشه هاي وي آگاهي داشت و سعي ميكرد در هنگام بروز مشكل، جوان پاك و خوش قلب را راهنمايي كند و در رويارويي با سختي ها او را ياري دهد . در همين زمان است كه جمعيت ايتالياي جوان(تشكلي مخفي و انقلا بي ) توسط ژوزف مازيني تاسيس مي شود. مي دانيم كه پس از شكست ناپلئون در واترلو، ايتاليا به هشت ايالت جداگانه تقسيم شد و در حقيقت تمام آن در تصرف امپراطوري اطريش بود.

پاپ از اشغالگران اطريشي حمايت مي كرد و البته توسط چند سازمان روحاني وابسته به خود( مانند سن فديست ها يا ژزوئيت ها كه خواهان قدرت سياسي كليسيا بودند) راه خود را براي به چنگ آوردن قدرت هموار مي نمود .

ملت ايتاليا نيز در زير اين يوغ دو گانه رنج مي برد و ستم مي كشيد. سازمان ايتالياي جوان كه اعضاي آن را عمدتا دانشجويان و وطن پرستان جوان وپيشرو تشكيل مي دادند براي رهايي ايتاليا از اشغال امپراطوري اطريش و تشكيل كشوري واحد و دموكراتيك مبارزه مي كرد .

ارتور پس از مدت كوتاهي با اين جمعيت مخفي آشنا ميشود و به آن مي پيوندد او كه جواني آرمانخواه و به شدت مذهبي است از كلماتي كتاب مقدس و سخنان مسيح، عشق به انقلاب و آزادي را بيرون مي كشد! و با اشاره به آيات انجيل اهداف والا و انساني اش را تقديس ميكند .

در اين مبارزه پا يا پاي هر رزمنده اي از اعتقادات خاص خود ياري مي جويد و سود مي برد و اعتقادات آرتور مذهب او بود. مذهبي كه كليساي كاتوليك ، اين يگانه مرجع و مفسر رسمي آن ، در كنار اشغالگران و دوشا دوش با ارتش اطريش به سركوب بي رحمانه و وحشيانه مردم ايتاليا مي پرداخت هر چند اين نكاتي نبود كه به ديد جواني انقلابي و مذهبي ( وبالطبع به شدت جذم انديش ) بيايد. براي آرتور تمام مذهب كاتوليك در وجود پدر لورنزو مونتانلي خلا صه مي شد و حقيقتا اين نكات ظريف تر از آن بود كه هر چشم غير مسلحي توان ديدنش را داشته باشد .

در حالي كه جمعيت بر شدت فعاليت خود افزوده و خود را براي يك قيام مسلحانه و هماهنگ آماده مي كند دو ضربه ناگهاني به آرتور ، سرنوشت نبرد و مبارزه را تغيير مي دهد .ابتدا پدر مونتا نلي به مقام اسقفي در ايالت رومانيا منسوب مي شود و پدر كاردي به جاي او رياست دير را بر عهده مي گيرد. او كه جاسوسي چيره دست و خدمت گزاري وفادار براي سياست هاي پاپ و كليساي كاتوليك است در همان بر خورد اول اعتماد جوان ساده دل را جلب مي كند. آرتور ، او را به عنوان اقرار نيوش خود مي پذيرد و وقتي يكي از افراد سازمان به نام بونو دختر مورد علاقه اش ( جماي پروتستان و انگليسي كه از كودكي با هم بزرگ شده بودند) را تصاحب مي كند يا حداقل جوان خوش قلب مي پندارد كه در تلاش براي چنين كاري است ، همه حقايق را براي پدر كاردي اعتراف مي كند .

او در اين اعتراف مطالبي در باره ايتالياي جوان - اهداف سازمان كه از نظر او مقدس و مطابق با فرمان مسيح بود - بونو و جما و.... بيان مي كند و خود را به حسادت و خشم آن هم بر عليه يك رفيق همرزم متهم مي نمايد . درست بعد از 48 ساعت جمعيت توسط ارتش اطريش و پليس مخفي آن مورد تهاجم قرار مي گيرد ، مكانهاي مخفي آن كشف و افرادش بازداشت مي شوند.

آرتور كه خودش جزء اولين موج دستگيري هاست در مقابل فشار بازجويان اطريشي سكوت ميكند ولي اطلاعات اطريشي ها بسيار دقيق است !!. سر انجام آرتور از زندان آزاد مي شود ( با پا در مياني سفير انگلستان) ولي بونو به زندان طولاني مدت محكوم مي شود.

قيام مسلحانه بدون سازماندهي ايتالياي جوان و در لحظه اي كه اكثر رهبرانشان در زندان بودند با شكست سختي همراه مي شود . ضربات روحي يكي پس از ديگري به آرتور وارد مي شود ، در حالي كه هنوز در شك چگونگي افشاي سازمان و شكست قيام است پي ميبرد كه پدر كاردي ، اقرار نيوش او تمام مطالب را در اختيار پليس مخفي گذاشته !! نه ، اين در حقيقت خود آرتور بوده كه با اعتماد بيش از حد خود به مقام رو حاني پدر كاردي ، سازمان را به باد داده است .او پي ميبرد كه فرزند واقعي آقاي برتن نيست بلكه از رابطه نامشروع مادرش با يك كشيش كاتوليك پا به عرصه وجود نهاده واين كشيش كسي نيست جز پدر لورنزو مونتانلي !!!

در حالي كه تمام ايمانش فرو ريخته ، مادرش و پدر مونتانلي را كه چهره تابناكي مي پنداشت و آن دو را مي پرستيد ، فاسد يافته و« جما »ي دوست داشتنيش او را مسئول گرفتار شدن بونو و شكست قيام مي داند، چاره اي ندارد جز آنكه با غولي قدرتمند كه در درون او رشد كرده و پرورش يافته مبارزه كند ، غولي كه هاله اي از مقدسات و چهره هاي تابناكي كه اينك به لجن كشيده شده بودند آن را احاطه كرده بود ، اين غول همانا افكار او، همانا ايمان رسوخ ناپذير او بود!! او با اراده اي راسخ تصميم مي گيرد تا مسيح زندگيش را تغيير دهد ، خودش را اصلاح كند تا بتواند براي اصلاح ايتاليا كمك به مردم ستم كشيده اش يكبار ديگر قد علم كند. نامه اي به پدر مونتانلي مي نويسد« همان گونه كه به خدا اعتقاد داشتم به شما هم معتقد بودم ، خدا مخلوقي از گل است كه مي توانم آن را خرد كنم ولي شما مرا فريب داديد جسدم را مي توانيد از عمق بارانداز پيدا كنيد» در حالي كه پدر مونتانلي و جما پس از خواندن نامه او را مرده مي پندارند ، آرتور با يك كشتي تجاري- باري به آمريكاي لاتين مي رود تا حقايق نو را به ديده ببيند ، ارزشهايي نو بيابد و دنيايي نوبسازد .

هنگامي كه بعد از 13 سال به ايتاليا باز مي گردد ، ديگر آرتور آن جوان شاداب، ساده د ل و مذهبي نيست، بلكه خرمگس است.همانطور كه آتن آن شهر فلاسفه و دانشمندان ومظهر تمدن كهن به خرمگس احتياج داشت تا عليه زشتي ها و تباهي خودش به پا خيزد( به روايتي از اساطير يونان) ، ايتاليا نيز به خرمگس احتياج داشت تا قيام را رهبري كند. اينك او آمده بود.

نبرد درونيش را با موفقيت به پايان برده ، افكار گذشته اش را كه او را به بند كشيده بودند از خود رانده و خود را از هرگونه تزويرو رياي مذهبي خلاص كرده بود ، در آمريكاي لاتين سختي ها ، تنهايي ها و گرسنگي ها را تحمل كرده و تجربيات فراواني در قيام هاي مردمي آنجا آموخته بود و حالا ...

بازگشتن به كشوري كه او را از خود رانده بود ، بازميگشت تا آزادش سازد. همه را از قيد و بند هاي بيروني ( اشغالگران وكليسا) و دروني ( افكار و عقايد ارتجاعي وسنن فكري آميخته به جهل ) رهاسازد،تا ايتاليايي نوين ، متحد و بي بديل بسازد، او براي رهايي همه مردم ايتاليا به اين سرزمين ( كه زماني وطنش بود) پا گذاشته بود ، حتي كساني كه فريبش داده بودند و به او خيانت كرده بودند . در هنگام ورود او به خاك ايتاليا ، جنبش آزاديخواه ايتاليا در اوج خود قرار دارد ، پاپ جديد آزادي هاي سياسي و اجتماعي جديدي را پذيرفته چرا كه پي برده بود بيش از اين نمي توان فضاي جبر و خفقان را به جامعه تحميل كرد ، كشور مانند ديگ زودپزي است كه در حال انفجار است .

به دستور مخفيانه او اسقف ها و كشيش ها ي ملايم تر وميانه روتر در نقاط مختلف ايتاليا رياست ديرها و كليسا ها را بر عهده مي گيرند و از جمله كساني كه شامل اين ترفيع مقام ميشود همانا پدر مونتانلي است .

خرمگس( آرتور، كه تنها خاطرات تلخ گذشته را به دوش مي كشد) در چنين شرايطي پا به ايتاليا مي گذارد و بلافاصله به سازماندهي يك قيام مسلحانه وسيع در ايالت رومانيا مي پردازد. چرا رومانيا؟ رومانيا ايالتي كوهستاني است كه مردمي بي باك و شجاع دارد، قاچاق اسلحه به اين ايالت آسان تر است ، در مركز ايتاليا قرار دارد يعني اگر قيام پيروز شد مي تواند به سرعت به ايتاليايي هاي ديگر نفوذ كند و اگر شكست خورد انقلابيون مي توانند به كوها پناه ببرند و در پناه مردم كوه نشين از ايتاليا خارج شوند و... ولي دليلي بسيار مهمتر وجود دارد ،اين ايالت اسقف نشين پدر مونتانلي است ، اگر خرمگس براي آزادي مردم ايتاليا به اينجا آمده چه كسي بيش از پدر مونتانلي شايستگي آزادي را دارد ، پدر روحاني و البته پدر واقعي او!!! هر چند كه او را فريب داد و سبب شد تا سختي هاي فراواني را براي ساختن افكاري نو تحمل كند ولي آيا در علاقه و محبت او به خودش ميتوانست ترديدي روا دارد ؟ به علاقه خودش به پدر چطور؟ آيا ميتوان مردي را كه علي رغم اشتباه مهلكش(رابطه نامشروع) از خصوصيات روحي بي مانند سود ميبرد و با مراقبت هاي فراوان آثار آن گناه بزرگ از روح خود زدوده بود دوست ندارد؟

نه آرتور تمام رنج ها و مصيبت هايش در آمريكاي جنوبي را با خاطرات پدر تحمل كرده بود، با صداي او از خواب بر خواسته و وقتي خواب بود، تنها و تنها پدر را در خواب مي ديد.اين كليساي كاتوليك با آن ريا و پوسيدگيش بود كه مردي مهربان و خانواده دوست چون پدر را به بند كشيده بود ، او را از نعمت همسر و خانواده محروم كرده بود و در تمام اين 13 سال گذشته كه « پا پي » سختگير و قدرت پرست بروا تيكان حكومت مي كرد ، پدر را به حاشيه اي رانده بود .

مگر نه اينكه مردم رومانيا با تمام تنفري كه از كليسا داشتند ، پدر را در مقام اسقف ايتاليا مي پرستيدند و دوست مي داشتند !؟ در داخل سازمان انقلابي جديد وضع خرمگس بهتر از خلوت خودش كه با فكر پدر در كشمكش و تقلا به سر مي برد ، نبود. زيرا كه در سلسله مراتب سازماني بايد به فرمان زني، انجام وظيفه مي كرد كه پس از پدر در اين دنياي پر از رنج و مصيبتش از همه به او نزديكتر بود ؛جما!!! زخم شمشيري كه بر چهره داشت و تازيانه هايي كه آفتاب و باد باران بر چهره او زده بودند كافي بود تا جما ، خرمگس را باز نشناسد ، هرچند اين زخم شمشير ، عميقتر و دردناك تر از زخم هاي روحي و دروني او نبود كه دنياي درونش را دگرگون ساخته و همچنان آزارش مي داد او هنوز هم در قالب بدني كه يك پايش مي لنگد و انگشتان دست ديگرش قطع شده بود ، رو حي زنده داشت ، روحي كه در جثه بد منظري به نام جسم مقيد گشته و ناگزير به بندگي آن بود اين روح زخمي فقط به يك عشق زنده بود، كه پدر را از چنگال ديو بد هيبت (كه كليسا نام داشت) آزاد سازد تا در كنار هم براي آزادي تمام ايتاليا و مردمانش مبارزه كنند. آزادي كسي كه او را فريب داد !! آيااين پيرو مسيح نيست كه به فرمان پيامبرش گناه كاران را مي بخشايد؟ نه اين خود ميسر است ، بلكه بالاتر از مسيح است !

او كه تمام شكنجه ها و درد ها را تحمل كرده و سختي ها و مصيبتها را پشت سر نهاده بود تا زنده بماند و پدر مونتانلي را نجات دهد، مردمي كه اورا فريب داده و تحقير كرده بودند نجات دهد، به راستي از مسيح والاتر بود، مسيحي كه تنها 6 ساعت برصليب بود و باز از مرگ بر خاست ! حال آنكه او 13 سال به صليب كشيده شد واينك از مرگ بر خاسته بود. بر خاسته بود تا با خداي كليسا پيكار كند ؛ خداي نيرنگ دروغ ، ريا !! در آخرين روزهايي كه مقدمات قيام در رومانيا در حال آماده شدن است ؛ كارينو خوان انقلابي كه مسئول پخش اسلحه است دستگير و تير باران مي شود . براي مردي مانند خرمگس كه از سوي دشمنانش كاملا شناخته شده است وارد شــــدن به رومانيا تنها يك معني دارد ؛ مرگ .

او چند هفته اي نيست كه براي فراهم كردن امكانات به اين ايالت رفته و بازگشته بود، بدون ترديد اين بار ديگر شناسايي مي شد، او را مانند كارينو تير باران مي كردند، در اين هم شكي نداشت ولي در نهايت تعجب به جما اعلام كرد كه به رو مانيا خواهد رفت تا كار نيمه تمام كارينو را به انجام برساند. پيش از اين تصميم تمام حقايق را در باره هويت واقعي خودش واينكه تا چه حد جما را دوست مي داشت در نامه اي براي او نوشته بود و به گونه اي برنامه ريزي كرده بود تا پيش از حركتش به رومانيا نامه به دست جما نرسد، چرا چنين مي كرد؟ آري او مي رفت تا بميرد!! او يك بار مانند مسيح از مرگ بر خاسته بود. حتي مسيح ، اين پيامبر عشق و دوستي نيز تنها يك بار از مرگ برخاست ، تنها يك بار! در جريان يك نبرد خياباني در ايالت رومانيا ، خرمگس بازداشت مي شود .

پدر مونتانلي در ميان نبرد خود را جلوي تپانچه او انداخته بود تا از مرگ يك انسان جلوگيري كند ! او شليك نكرد، خرمگس آهسته اسلحه را پائين آورد و خود را تسليم كرده بود!!او براي پدر به اين ايالت كوهستاني آمده بود، براي آزادي چگونه مي توانست بر روي عزيزترين كس خود تير بي اندازد ؟ بله او انقلابي و مرتد بود ، ولي پدر را دوست داشت ، دوست داشت چون انسان بود!! فرماندار اطريشي رومانيا، پدر مونتانلي را تحت فشار قرار مي دهد تا خرمگس تير باران شود پدر مقاومت مي كند ، براي مرد نازك طبعي چون او كه به حقيقت پيام مسيح ايمان دارد، تيرباران مخفيانه كارينو كافي است ميانه او و سرهنگ هيچ وقت خوب نبوده ، طبيعي هم هست آن دو نفر در دنياهاي متفاوتي زندگي مي كنند، دنياهاي متضاد با نگرانيها يي متفاوت. پدر مونتانلي بعد از چند ملاقات با خرمگس ، تصميم مي گيرد براي آخرين بار به ديدارش برود .

علي رغم زبان تند و خشك خرمگس ، پدر به حمايت از او ادامه داده بود ، تهديد هاي سرهنگ را به هيچ گرفته بود ، از او عيادت كرده بود و حتي سعي و تلاش زيادي كرد تا از اعدام او جلوگيري كند . ولي بايد تسليم مي شد منافع كليسا اجازه نمي داد كه بيش از اين با يك انقلابي مرتد مدارا شود.

پدر به ديدار او مي رود تا يك بار ديگر مشكل خود را به خرمگس بسپارد ، همانگونه كه وقتي خرمگس ، آرتور جوان ومذهبي بود پدر مشكلاتش را به او مي سپرد « آرتور اگر مايل باشي مقام اسقفي را رد خواهم كرد ، خواهم گفت كه نمي توانم بروم» . ولي خرمگس بارهاي زيادي را بر دوش كشيده ، بارهاي روحي، سنگين و طاقت فرسا . ا و توان حمل بار رواني ديگري را ندارد پس نقابش را از چهره بر مي دارد ، پدر مونتانلي را قانع مي كند كه اين آرتور است كه دوباره پيش او بازگشته پس از آنكه هيجانات برخواسته از اين عشق كهنه فرو كش كرد.، هيجاناتي كه براي دقايقي باعث شد تا فراموش كنند كه دشمن و خصم يكديگر هستند ! نبرد آغاز مي شود! آنها در دو سوي يك مغاك ايستاده اند و با وجود چنين شكافي سودي ندارد كه دست يكديگر را بفشارند .

پدر مونتانلي بر سر دوراهي كه آرتور برايش فراهم آورده قرار دارد، او بايد ترتيب فرار آرتور را بدهد ، لباس كشيش را به همراه اعتقاداتش كناري بگذارد و همراه او بجنگد و يا بايد صليب چوبي خود را بر سينه بفشارد و با اعدام آرتور موافقت كند !

آري ، اين آن دو راهي است كه آرتور در مقابل او قرار داده ، صداي ضعيف ولي آشنا آرتور مانند ناقوس كليسا در گوشش مي پيچد « پدر همراه ما بياييد ! شما را با اين دنياي مرده كشيشان و بت ها چكار؟ آنان آكنده از غبار غرور گذشته اند ، پوسيده اند، فاسد و آلوده اند! از اين كليساي طاعون زده خارج شويد. همراه ما بياييد و قدم در روشنايي بگذاريد!...»

پدر مونتانلي در حال جنون است .آرتور باز تكرار مي كند: «محبت را تحميل نمي كنند: هر كدام از ما را كه بيشتر دوست مي داريد انتخاب كنيد . من يا آن صليب چوبي را» . آرتور از كشيش كمك نمي پذيرد اين دنيا پرستان طماع را كه از مسيح تنها نامي را به عاريت گرفته اند تا با اين نام مقدس بر جهان فرمان برانند، به اندازه كافي به انسانيت ضربه زده اند ولي اقرار به اين حقايق چه سودي براي پدر مونتانلي دارد ، آيا او خارج از آن رداي ارغواني رنك اسقفي باز هم از عزت و احترام برخوردار خواهد بود!؟

خدايي كه كليسا نماينده آن بر روي زمين است گرسنه است ، بسيار گرسنه تر از آنكه خيل عظيم انقلابيون مرتد اعدام شده او را سير كند، چه بهتر كه اين سفره به وجود ا سقفي رنگين شود و پدر مونتانلي اينهارا مي داند . اين صليب چوبي نه تنها اعتقاد كه جان و احترام اونيز هست.كدام را بر مي گزيند .پسر نامشروع خود را كه 13 تمام در خواب به ديدارش مي آمده و در سحر گاه او را ترك ميگفته و يا اعتقاداتي را كه بر پايه آن زندگي كرده، جواني را گذرانده و پير شده است!؟ به راستي از روزي كه كليسا قدرت سياسي را در دست گرفته ، امثال پدر مونتانلي هميشه بر سر دوراهي قرار داشته اند. او كشيش است وكشيش در كنار كليساست كه معني مي يابد اين حقيقتي است كه تا آن لحضه سرنوشت ساز ، پدر مونتانلي هرگز متوجه آن نشده بود وآرتور در مقابل او بسيار شجاع تر بود، او در حالي كه در زندان رژيم خصم، بدون ياري دوستان و همرزمانش گرفتار است از ايماني قدرتمند و قابل اتكا سود مي برد، از نظر پدر مونتانلي اين ايمان زنده و پويا چقدر در مقابل ايمان كهنه و زنگ زده او رشك بر انگيز است.

آيا هنوز مي تواند خود را آزاد سازد ؟ شايد... تنها شايد.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837