مردي جوان، دارايي نيروي عجيب و خيره كننده اي است كه هنگام خواب تمامي انواع فلزلات( از خرده هاي آهن تا اسباب نقره اي و طلايي)را به خود جذب مي كند و براي آنكه از خطرات مدفون شدن در زير خرواري از لوازم فلزي در امان باشد ناچار است كه بر بستري از نمك سفيد بخوابد( و اين خود حقيقتي عبرت آموز است كه انسانهاي خاص بيش از توده يك شكل عامه مردم در رنج و عذاب هستند!!) به مرور زمان اين توانايي منحصر به فرد سبب مي شود كه او را از شهر رم برانند، كافر و ملحد و خدمتگزار شيطان بنامندش و طردش كنند، مانند بسياري از بزرگان ، فلاسفه و دانشمنداني كه نيرو عظيم فكري و روحيات قوي و بي مانند شان،سبب طرد و حذف شدنشان را فراهم ساخت و بر رنج و دردي كه به واسطه روح حساس و ديد مكاشفه آور خود تحمل مي كردند، افزود، بزرگاني چون عين القضات همداني- ملاصدرا- گاليله- جوردانو برونو و... به همين جرم شمع آجين گشتند و يا سوزانده شدند، جرمي به نام متفاوت از مردم خود بودن، گناهي به نام جلوتر از زمان خود زيستن و بر اسرار طبيعت و ناخود آگاه جمعي چنگ انداختن. مردي كه همه چيز همه چيز همه چيز داشت نيز از اين قاعده مستثنا نيست،او هم مانند ديگر هم خرجيهايش از شهر خود رانده مي شود، توسط كليسا و پاپ اعظم ملحد ناميده مي شود( چرا كه در لحظه خواب بشقاب هاي مقدس كليسا را به خود جذب كرده بود!) و در نهايت توسط يك صاحب طماع سيركي عظيم به بردگي گرفته مي شود تا طلا و جواهرات بينند گان برنامه هاي سيرك را با نيروي نفسش بربايد.
داستان سورئاليستي مردي كه همه چيز همه چيز همه چيز داشت، در سال 1973 منتشر گرديد و آخرين كتاب ميگل آنجل آستورياس محسوب مي گردد. سبك نوشته هاي آستورياس خاص خود اوست. و اعتقادات آباء و اجدادي سرخپوستي، خرافه پرستي، سحر و جادو و طلسم از سويي و فقر تنگدستي مردم( كه در خاطرات او از محيط زادگاهش گواتمالا تبلورمي يابد) ، زيبايي طبيعت و سرسبزي خاك از سويي ديگر زمينه هاي اثر قدرتمند و شاعرانه آستورياس را تشكيل مي دهند. به راستي سورئاليسم دري بود كه بر دنياي ادبيات گشوده شد و آن را از چنگال رئاليسم سياه نماي نويسندگان روشنفكر به در آورد .
|