جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > نقد و ادبيات

خنده در تاريكى
گروه: نقد و ادبيات
نویسنده: ولاديمير ناباكف
منبع: فتح الله بى نياز

آلبينوس نه قهرمان است و ضدقهرمان. آنا كارنينا نيز كه رفتار و كردار و شخصيتش يك سر و گردن از اطرافيانش بالاتر است و «درك انسانى ترى» از مناسبات اجتماعى دارد، به دليل تقديم والاترين بخش هستى خود يعنى عشق به كنت ورونسكى كه در عمل مثل بقيه مردهاى ميان مايه و درونى تهى اشرافيت است و فقط از «امتياز زيبايى» برخوردار است، قهرمان نيست و نمى تواند باشد.

«اِما بووارى» نيز كه به نوع ديگرى دنبال عشق است، ضدقهرمان نيست و فقط مقهور موقعيت «تنهايى، ملال و ابتذال» است _ زنى كه هر روز زندگى اش مثل «غروب هاى جمعه ايرانى هاى غمگين است.» ناباكف سعى نكرد آلبينوس را قهرمان يا ضدقهرمان نشان دهد و گرچه از موضع راوى دخالت گر به او عناوين مختلفى مى دهد، اما در زمان سرخوشى او را دستخوش شور و اشتياق محض قهرمانان نمى كند به همان قسم نيز در ضعيف ترين موقعيت _ آخرهاى داستان _ از آن ناب گرايى هايى كه داستايفسكى سعى مى كند به شخصيت هايى همچون پرنس مشكين (رمان ابله) ببخشد يا با سوق او به طرف مسيح سمت و سويى برايش رقم بزند، خوددارى مى ورزد، يعنى درست از آن نكاتى كه ناباكف از آنها بيزار بود.

البته درونكاوى داستايفسكى را در اينجا نمى بينيم، اما عنصر تراژيك در همان حد بارز است، عنصرى كه نمى توان از آن غافل شد. ارسطو معتقد بود كه تراژدى يعنى عمل، كنش و اكسيون، يعنى آنچه در بيرون اتفاق مى افتد. اما ادبيات مدرنيستى و به طور كلى مدرنيسم نشان داد كه تراژدى در «درون» هم مى تواند اتفاق بيفتد _ درون انسان ها! البته بايد حق مطلب را ادا كرد و از مقاله هاى داهيانه نيكلاى گاوريلويچ چرنيشفسكى ياد كرد كه ايده هاى نوينى درباره تراژدى طرح كرد و آن را از حوزه زندگى نخبه ها و قهرمانان بيرون كشيد و به زندگى مردمان معمولى كشاند و نيز بايد به مقاله هاى فخيم هنرى جيمز اشاره كرد.

ارسطو _ و بعد از او هگل و نيز پلخانف _ تراژدى را از ديدگاه حضور عينى مورد تاكيد قرار مى دادند و به لحاظ كنش تاريخى آن را مرگ قانونمند قهرمانى تلقى مى كردند كه حامل انديشه ها و سليقه اى نو است و با دنياى كهن به مقابله برمى خيزد. اما چرنيشفسكى در تئورى به اين امر رسيد كه تراژدى را بايد در «هر رخداد دهشتناك» در «هر پايان وحشتناك» و در هر يك از «رنج هاى بشريت» جست وجو كرد _ امرى كه بعضى از نويسندگان مدرنيست خصوصاً فاكنر و تا حدى كنراد و ناباكف آن را در هنر، در شخصيت سازى هاى داستان هايشان به كار گرفتند.

چهار موردى كه در ابتداى نقد آوردم در واقع درون و بيرون هستى واحدى در طول تاريخ زندگى بشر خصوصاً دوران مدرنيسم است. ناباكف نه در حد فلوبر، تولستوى يا داستايفسكى و صدالبته فاكنر ولى در حد و اندازه اى اقناع كننده در همين رمان عنصر تراژدى را به نمايش مى گذارد. در «خنده در تاريكى» روايت به گونه اى پيش مى رود كه خواننده در تجربيات فرآيند داستان شريك مى شود به خلق و خو و رفتار شخصيت ها پى مى برد و درك خود را ژرفا مى بخشد؛ چون از طريق شخصيت هاى اثر (و صد البته رخدادها و كنش هاى مرتبط با آنها) با شخصيت ها «رابطه» برقرار مى كند و حتى به تجربه مشخص آنها «وابستگى» مى يابد. گرچه گاهى خواننده نمى تواند اين شخصيت ها را در چنگ انديشه خود بگيرد، ولى مى تواند تحت تاثير تجربه زيسته آنها قرار گيرد. اثر در مقام مقايسه با رمان ترجمه نشده «حريق همه گير» به طور كلى و شخصيت پردازى هايش به طور خاص، به شيوه «چندتكنيكى» نوشته نشده است، تجمع جريان سيال ذهن، گسست هاى مكرر زمانى، پرش هاى ناگهانى مكانى، رسيدن از همگون به ناهمگون و توازى عناصر واقعى و فراواقعى به چشم نمى خورد بلكه خواننده روايتى ساده و رئاليستى مى بيند؛ نوعى سادگى اما نه به مفهوم عادى آن بلكه با همان پيچيدگى هاى هميشگى كه حتى موضوع هاى «تخت» و «خطى» را به صورت مارپيچ هاى «ذهنى» زمانى _ مكانى درمى آورد.

اما همان دورنماى دهشتناك تراژدى در بافت «خنده در تاريكى» درهم تنيده شده است. آلبينوس از واقعيت تندگذر «خواستن» عشق، به «ماديت» عشق، سپس به «توهم» عشق مى رسد، ولى در اين دستيابى عملاً دچار سقوط اخلاقى مى شود. اين سقوط همان «تراژدى درون» است چيزى كه هم تصويرگر ركس منحط و فاسد و مارگو هرزه است، هم آلبينوس ابله و هوسباز و هم اليزابت وفادار و مغبون. خواننده با توجه به روابط آلبينوس، اليزابت، مارگو و ركس در پايان درمى يابد كه چهار گفته داستايفسكى كاملاً عينيت يافته اند. پيدا كردن اين مصاديق را به خود خواننده محول مى كنم. درباره شيوه روايت بايد گفت كه به تقريب بيشتر پرش هاى زمانى تابع منطق روايت اند.

در پاراگراف بعدى خيلى راحت با گفتن «روز بعد» قصه جلو مى رود و يا با اشاره به سه هفته گذشته (چه بسا در يك پرانتز) بخش هايى از روايت را كامل مى كند. به عقيده من رمان چند ضعف دارد: نپرداختن به درونكاوى اليزابت، خصوصاً اجتناب نويسنده از درونكاوى اين زن و (نيز آلبينوس) در مراسم تدفين و به ويژه در دوره بازگشت خفت بار آلبينوس. اين دو برخورد مهمتر از آن هستند كه نويسنده ناديده شان بگيرد. حضور نه چندان روايى عنصر تصادف در كشف حقيقت از جانب آلبينوس. گرچه اطلاع دهى اودوكنراد و سرهنگ خيلى مكانيكى نيست، اما چندان هم در متن ننشسته است و آنقدرها از فرآيند خود قصه حاصل نشده است.

گونه اى تعمد و دخالت علنى در اين موضوع حس مى شود. اتو كه در جايى از رمان با آن توپ و تشر ظاهر مى شود به كلى رها مى شود و به اين سان دنبال نكردن مارگو از سوى او، توجيه روايى كسب نمى كند. بازى در فيلم و خود آن فيلم ناموفق به كلى رها مى شود در حالى كه حرص مارگو براى هنرپيشگى موضوعى نيست كه بتوان حذفش كرد.

* نوشته ولاديمير ناباكف ترجمه اميد نيك فرجام نشر مرواريد،چاپ اول ۱۳۸۳،

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837