«بگذار، آه بگذار روحم را در رنگها بشويم؛ بگذار غروب آفتاب را ببلعم و رنگين كمان را بنوشم.»
خليل جبران زمانى كه «جبران خليل جبران» و «مارى هاسكل» در لحظه هاى عشق و دلدادگى، درخلوت خويش نشسته بودند و براى يكديگر نامه هاى خصوصى عاشقانه مى نوشتند، آيا هيچ فكرمى كردند كه روزى من و شما، دراين گوشه و آن گوشه دنيا، دل به خواندن كلمه به كلمه آن بسپاريم؟ كتاب «دلواپس شادمانى تو هستم» گزينه اى ازنامه هاى جبران است كه براى خانم مارى هاسكل نوشته بوده است وپاسخ هايى است از خانم هاسكل به او.
به ترجمه مجيد روشنگر آنچه پيش از خواندن متن كتاب به چشم مى آيد و نظر خواننده را به تماشاى جلد، نوع كاغذ، نقاشى ها، تصويرها، صحافى، صفحه بندى و رنگ آميزى آن جلب مى كند. وجود همه آن جنبه هاى زيباشناختى و آراستگى است كه با نگاه ويژه و پرداخت همه جانبه ناشر، درآن اعمال شده است و دراين روزگار «بى رنگى» رنگ هاى درخشان زرد، آبى، نارنجى و بنفش ضيافتى است براى چشم و اين حس را در خواننده برمى انگيزد كه متن نيز بايد از جنس متن هاى عاشقانه باشد كه هست... و خليل جبران، خود، عشق است و شيداترين عاشق روى زمين وزمانه است!
عاشقى كه جذبه و شور بى نظيرش، او را با همه افت و خيزهاى زندگى اندوهبار خود و خانواده اش به حركت و حيات و شادمانى، برمى خيزاند و حضورش را پس از مرگ نيز، زنده و قابل لمس مى كند. حضورى كه فراتر از مكان و زمان است. حضورى كه با «كلمه» متولدمى شود؛ با «كلمه» زندگى مى كند و با «كلمه» مى ميرد و نمى ميرد! در زندگى نامه خليل جبران، كه «روشنگر» آن را به اختصار، اما مفيد، در ابتداى كتاب آورده است، انسان از زندگى پراز رنج شاعر، از تنهايى، دربه درى، تهيدستى و تلاش خستگى ناپذيرش در سرتاسر عمر به حيرت مى آيد!
«اگر من درخشش خورشيد/ و گرماى آفتاب را مى پذيرم/ پس بايد رعد و برق را هم/ بپذيرم.» ص۴۹
مرى هاسكل، زنى است انديشمند، روشنفكر و عاشق! روح بزرگ جبران را اوست كه كشف مى كند و از بى قرارى هاى شاعرانه و استعدادهاى هنرى اش پرده برمى دارد. زندگى در رفاه و روبه راهى دارد و خليل جبران را براى آموزش هنر نقاشى به هزينه خود از بوستون به فرانسه مى فرستد. مترجم، درهمان زندگى نامه ابتداى كتاب، آنچه را كه بايد، از لايه هاى زندگى پرحادثه شاعر، از سفرهاى بسيار، ازمرگ خواهر، مرگ برادر و مرگ مادرى كه بسيار دوست مى داشته است بيرون مى كشد و سرآخر، به خاموشى و پرواز جاودانه شاعر مى رسد و نقطه پايان.
|