كتاب اخير مايكل كرايتون را مي توان به دو بخش تقسيم كرد . بخش اول يا ديدگاه اول همانند كتابهاي ديگر ايشان ( پارك ژوراسيك، دنياي گمشده ، قاتل رايانه اي ، كنگو و... ) فضايي كاملاً تخيلي داشته و به آينده اي نه چندان دور اشاره مي كند . ارائه گزارشاتي علمي و تخيلي كه در عصر ما كاملاً شدني جلوه مي كند .
درجايي كه بر مبناي تئوريهاي فيزيك هر شيئي با سرعت نزديك به نور از داخل سياهچاله اي عبور كند به زماني ديگر پرتاب مي شود ( آينده يا گذشته ) و داستان از اين نقطه آغاز مي گردد.
شيئي نامتعارف نسبت به سفينه هاي كنوني پنهان كاري هميشگي ايالات متحده در مورد اكتشاف اين شيئ - و اطلاعات علمي كه نويسنده با خبرگي تمام در اختيار مان ميگذارد .
و اما از ديدگاه ديگر به نمايش دروني شخصيت انسان در قالب رويدادهايي متمايز مي پردازد و به زيبايي و تسلط كامل آنرا در قالب شخصيتهاي متفاوت ( البته از قشر تحصيل كرده جامعه ) مي گنجاند ؛ آشنايي كرايتون با جنبه فلسفي شرق كه در كتاب مرده خواران تا حدودي به آن پرداخت و همچنين در جايي از همين كتاب كه به فلسفه رواني گوستاو يونگ اشاره داشت نشان از ديد بسيار باز نويسنده به مسائل رواني انسانها دارد .
آنجايي كه مولانا مي فرمايد : اي برادر تو همه انديشه اي .
انساني مدرن بدون بينش دروني و در جايي كه مي تواند به انديشه اش جان ببخشد به آرزوهاي دور و دراز خود جامه ي عينيت بپوشاند و آنرا در واقعيت دنبال كند ولي مشكل از اينجا آغاز مي شود .
|