موفقيت و فروش بى سابقه رمان «ماجراى عجيب سگى در شب» همان قدر عجيب است كه عنوان و موضوع اين داستان جنجالى «مارك هادون». اين نويسنده تازه كار- هادون اگرچه تاكنون بيش از ده عنوان كتاب نوشته اما موفقيت حرفه اى خود را با اين رمان تجربه كرده است- كه زمانى فكر مى كرد با نوشتن اين رمان ديوانه زنجيرى تلقى مى شود، در سال ۲۰۰۳ جايزه گاردين براى بهترين رمان ادبيات داستانى كودكان و نيز جايزه پنج هزار پوندى «ويت برد» براى بهترين اثر داستانى سال را از آن خود كرد.
«ماجراى عجيب سگى در شب» در رقابت با آثار جديدى از «پاتريشيا كورنول»، «فيليپ پولمن» و «جان لى كار» از پرفروش ترين رمان هاى سال ۲۰۰۳ و در عين حال ۲۰۰۴ است كه به رغم داشتن موضوعى معماگونه، هيات داوران جايزه ادبى ويت برد در توصيف آن گفته اند: «به سختى بتوان خواننده اى را تصور كرد كه از خواندن اين رمان زيبا نهايت لذت را نبرد.» مارك هادون به ياد مى آورد كه به هنگام نوشتن اين رمان با خودش فكر كرده بود چه كسى حاضر مى شود داستان يك پسربچه پانزده ساله مبتلا به اوتيسم را كه بخواند؟ و بلافاصله به اين نتيجه رسيده بود كه بايد روى پيرنگ داستان خيلى كار كند تا كار خوب و مقبولى درآيد. و حال پيرنگ داستان از خوب هم خوب تر است اما آنچه بر موفقيت اين رمان تاثيرگذار بوده نه فقط پلات قوى آن بلكه شيوه جذاب روايى داستان است كه از زبان «كريستوفر بون»، راوى كم سن و سال داستان بيان مى شود.
كريستوفر بون، راوى و در عين حال شخصيت و قهرمان داستانى رمان پرفروش مارك هادون، پسرى ۱۵ ساله است كه حركات و رفتارهاى نامتعارف او به خاطر ابتلا به نوعى اوتيسم به نام سندرم آسپرجر است. كريستوفر، از درك انگيزه مردم از انجام بسيارى از اعمال روزمره شان عاجز است و از همين رو در تلاش براى تطابق خود با اين دنياى قانونمند به مجموعه اى از كارها روى مى آورد كه شايد از نظر ما عجيب باشد اما براى او تا زمانى كه منطقى باشند آرامش بخش و درست است. براى او منطق مهمترين اصل زندگى است چرا كه با آن مى تواند از حوادث و اتفاقات ناخواسته اجتناب كند و رابطه علت و معلولى بسيارى از پديده ها همچون چگونگى پيدايش ستاره ها و غيره را كشف كند.
براى كريستوفر، دنيا و روابط پيچيده آدم ها با مجموعه اى از فرمول ها و استدلال هايى كه او براى خودش مى آورد تا حدى ساده تر و قابل فهم تر مى شود و نكته جالب آنكه اين استدلال ها اگرچه استدلال هايى شخصى هستند اما به خاطر همان اصل منطقى بودنشان به راحتى از سوى ديگران و حتى خوانندگان اين رمان جذاب پذيرفته مى شوند. براى كريستوفر بون اتفاقات روزمره، تصاويرى هستند كه همچون يك فيلم در ذهن نقش مى بندند و از همين روست كه اين فيلم ها «روز» او را گاه خوب، گاه خيلى خوب، و گاه نحس مى كنند. او به خاطر بيمارى خود نمى تواند به درستى احساساتى همچون شادى، غم يا ترس را درك كند- براى او ترس مثل حس بادكنكى است كه كسى درون سينه اش آن را باد مى كند- و از فهم ساختار روابط عاطفى اطرافيانش عاجز است. او نمى فهمد كه چرا پدر و مادرش بايد دور از هم زندگى كنند.
|