جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  09/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > نقد و ادبيات

مرگ قسطى
گروه: نقد و ادبيات
نویسنده: لويى فردينان سلين
منبع: اميلى امرايى

«ما در حال مرگ هستيم تنها از آن رو كه نه افسانه اى برايمان باقى مانده است ونه رازى». لويى فردينان سلين قبل از هر چيز يك نويسنده بى رحم است. انگار عادت ندارد حقايق و تلخى ها را تلطيف كند و يا حداقل با آمادگى ذهنى بگويد!

بلكه هر چه بدبختى و لعن است را يك باره و يك جا تنها در چند سطر روى سر مخاطب آوار مى كند.» سلين هميشه به پرده درى شهره بود، زياد هم برايش اهميت ندارد خواننده داستانش با دانستن اين فوج ندانسته ها چه حالى پيدا مى كند. يان آندره مى گويد: «خواندن آثار سلين پشت هم و يك سره، حتماً باعث مى شود شما چشم ديدن اطرافيانتان را نداشته باشيد و يا حداقل از فرط تهوع شما را روانه توالت مى كند؛ شما يك دفعه چشم تان به غول عظيم تلخى ها مى افتد؛ غولى كه از شدت هيبت قادر به ديدن اش نبوديد...»

او به واسطه شغل اش؛ به همه تلخى ها و بدبختى ها عادت دارد. انگار همه اينها مثل دمل چركى است كه او بايد هر چند وقت يك بار معاينه اش كند و عمق چرك و زخم را به مريض توضيح بدهد. گزندگى اولين خصوصيت شاخص اوست كه حتى در بيان نيش اش هم وجود داشت، آنقدر كه همين گزندگى سبب شده بود بسيارى درصدد حذف او برآيند. درست همان قدر كه او چشم ديدن بعضى از دام هاى دور و اطراف اش را نداشت، بخشى از جامعه روشنفكرى فرانسه هم به واسطه درك غلط نيش او تصميم در نديده گرفتن اش داشت.

سلين را بزرگترين نويسنده بزرگ در جنگ مى نامند؛ بسيارى از نويسندگان اثرگذار قرن بيستم بارها اعتراف كرده اند كه تحت تأثير او بوده اند آلن رب گريه، فيليپ راس، كرت و نه گات، نورمن ميلز و... بسيارى ديگر. او را صاحب هذيانى ترين سبك قرن بيستم مى نامند. آندره ژيد درباره داستانهاى سلين مى گويد: «قصد او از نوشتن چيزى نيست كه مى بينيم؛ در نهايت اين توهم است كه واقعيت را مى سازد.» در «مرگ قسطى» اين تنفر به اوج مى رسد؛ درباره ساده ترين مسائل كه ممكن است هر كسى را اذيت كند (اما ديگران از كنارش مى گذرند) با تنفر حرف مى زند.

او مى گويد زبان تلخ و گزنده اش را از دنياى اطرافش وام گرفته است و اگر دنياعوض شود حتماً او هم فكرى به حال خودش مى كند. اما در عين حال طنز سياهى در سراسر آثارش موج مى زند، سبكى كه با سيلى از واژه هاى عاميانه با نثرى آوازگونه و در عين حال خشن همراه است و از عمده ترين شاخصه هاى داستان محسوب مى شود. مرگ قسطى دومين رمانى است كه او در اين حال و هوا نوشته است؛ سال۱۹۳۶ سلين با چاپ اين كتاب تمام قواعد رمان نويسى و حتى نگارش را كه تا آن روزگار بر دنياى ادبيات حكمرانى مى كرد زير پا گذاشت.

«مرگ قسطى» در وهله اول يك رمان اتوبيوگرافى به نظر مى آيد، اما همين كه خواننده مى خواهد به اين حتم برسد، همه چيز رنگ عوض مى كند و ما با ماجرايى مواجه مى شويم كه ربطى به زندگى سلين ندارد. در سراسر رمان ردپاى زندگى شخصى او را مى توان پيدا كرد و نام شخصيت اصلى رمان (فردينان باردمو) هم به اين شبهه دامن مى زند. داستان ميان ۱۹۱۳ تا ۱۹۳۲ مى گذرد، همه چيز از زبان جوانى كه هم سن و سال خود اوست نقل مى شود. او براى قهرمان اصلى داستانش از خودش مايه گرفته؛ محور اصلى داستان شبيه به زندگى واقعى سلين است اما ماجراها غالباً ساخته خيال خانه ذهن اوست.

راوى در زمان و مكانى شبيه به زندگى سلين به سر مى برد. در مرگ قسطى ما شاهد ماجرا نيستيم، يعنى اتفاق خاصى نمى افتد. بيشتر خواننده با حسن شخصيت اصلى كتاب نسبت به دنياى اطرافش درگير است؛ از سويى تكرار بدبياريها براى فردينان به حدى زياد است كه ديگر بخشى از زندگى اش شده است و براى خواننده دور از انتظار نيست. با اين حال روايت كتاب كند است؛ اما اين نشانه عدم جذابيت نيست.

روايت تلخ و گزنده اى كه او در زندگى شخصيت هاى طبقه متوسط رو به زوال پاريس دارد؛ مخاطب را به نقطه اى مى رساند كه به گزندگى زبان عادت مى كند و حتى به نويسنده حق مى دهد، طورى كه انگار نوك پيكان همه اين خشونت رو به خواننده است. سلين معتقد است كار نويسنده گفتن حقيقت است؛ حال هر قدر تلخ و گزنده! آدم قصه او دلش نمى خواهد تن به فساد و هرج و مرج جامعه اش بدهد اما انگار چاره اى ندارد؛ او كودك است؛ حتى در روزهايى كه ديگر كت و شلوار پدرش هم برايش تنگ است؛ اما خيلى وقتها خواننده هم مثل پدر و مادرش از دست فردينان به سطوح مى آيد.

بارها و بارها در داستانهاى نويسندگانى قبل و بعد سلين با اين شخصيت مواجه شده ايم. خانواده تيبو نوشته روژه مارتن دوگار؛ ناطور دشت، جى، دى سالينجر و... شخصيت اصلى فردينان تمام آشفتگى هاى زندگى اش را از زندگى واقعى آقاى نويسنده وام گرفته است. در تمام داستانهاى سلين؛ قهرمان داستان؛ نام و قسمتى از زندگى سلين را به ارث مى برد. زندگى كابوس وار شهرى زير چرخ دنده هايش پدر و مادر فردينان و تمام كسبه پاساژ را له مى كند؛ مادرش مى گويد: «دائم دچار بندبازى هستيم... اين تكاپويى كه دارد خفه مان مى كند! تقلاى دائمى! مدام اين چاله را پر كن آن چاله را پر كن! جهنم است اين! بالاخره جانمان رامى گيرد!...»

با اين اوصاف تعريف سلين از جهنم؛ همين زندگى است. روزگارى كه فروشگاههاى بزرگ غول آسا رشد مى كنند؛ درست شبيه كابوس فردينان؛ زنى غول آسا كه از روى پاساژها رد مى شود و آنها را له مى كند. نكته جالب اين جاست كه با وجود تعدد شخصيت ها، هيچ كس در اين كتاب مستقيماً حرف نمى زند؛ بلكه همه چيز از دريچه نگاه فردينان روايت مى شود و خواننده ناچار با حس فردينان نسبت به آن شخص همسو مى شود؛ در نتيجه ما دايى ادوار را دوست داريم در حالى كه پدر فردينان چشم ديدنش را ندارد. فردينان با خواننده ارتباط برقرار مى كند؛ و با هر آنچه بايد درگير مى كند. فردينان الهه بدشانسى است؛ نمونه تمام عيار بى مسؤوليتى، آدمى كه در عين ارتباط هيچ پيوندى با آدمهاى اطرافش ندارد او در موقعيتهاى مختلف قرار مى گيرد و با وجود اينكه مى داند چه اتفاقى انتظارش را مى كشد؛ مى گذارد تا اتفاق بيفتد.

انگار اين موقعيت هاى تلخ را پيش مى آورد تا آدمهاى اطرافش روى سرش آوار شوند و تا دلشان مى خواهد به بهانه او به زمين و زمان فحش نثار كنند. فردينان از تب و هذيان يك باره ما را به دنياى كودكى هايش پرتاب مى كند. «مرگ قسطى» در اولين صفحات از زبان راوى خسته روايت مى شود پزشكى كه سرايدار پيرش مرده است: «چقدر همه چيز كند و سنگين و غمناك است... به زودى پير مى شوم. بالاخره تمام مى شود.» مرگ قسطى پايان داستان را در اولين صفحات به ما نشان مى دهد! فردينان پزشكى كه از همه چيز متنفر است ؛ نگاه بى رحمى به زندگى دارد...» «مى خواهم هر چقدر كه بخواهم از نفرتى كه دارم حرف بزنم. مى دانم... انگار سلين پايان ماجرا را اول كار آورده است تا تكليف اش را با خواننده يكسره كند؛ هر كس دوست داشت هفتصد صفحه همراهش باشد وگرنه همين جا او را با تمام لعن و نفرين اش رها كند. دكتر فردينان تب دارد، حالش بد است؛ اما هنوز حس مى كند همه اين نفرت را از دنياى كودكى هايش به ارث برده است؛ «هر چه فحش از ذهن ام درمى آيد نثار پدرم مى كنم... در همه عالم از او كثيف تر كسى نبود...»

مخاطب او مادرش است... «هر چه پدرم مرده تر مى شود مادرم بيشتر دوستش دارد! من كوتاه بيا نيستم... اگر بكشندم حرف خودم را مى زنم! باز بهش مى گويم كه بابام آدم آب زيركاه رياكار خشن بى همت بى بو خاصيتى بود!» او از دنياى تب آلود مالاريا ما را به دنياى كودكى اش پرت مى كند؛ «خاطره هاى قديمى سمج اند... شكننده».

اما پرتاب شدن او به دنياى كودكى خالى از حس نوستالژى و دلتنگى است؛ كودكى كه فقط به او ظلم مى شود و در دنياى كتك و فحش غرق است... آدمهاى مرگ قسطى تيپ نيستند بلكه هر كدام خودشان هستند با كلى دغدغه شخصى! آدمهايى كه از دنيا خسته اند و همه چيز را پاى اهمال كاريهاى فردينان مى گذارند...آنقدر اين سركوفت ها براى اوگران تمام مى شود كه آقاى پزشك در اولين صفحات كتاب هنوز مجرد است. فردينان بعد از يكى دوتجربه تلخ ديگر از زنها گريزان است... حتى در پانسيون انگلستان... دايى ادوار اما روزنه اى براى فردينان مى گشايد... او را به كورسيال معرفى مى كند و كورسيال با آن مجله كذايى اش در درياى نااميدى قايق اميد است.

انگار از همان سطر اولى كه كورسيال وارد داستان مى شود همه به او اميدوارند. كورسيال بالاخره نجات بخش فردينان مى شود از پاساژ، پدر، فحش، لگد و حتى بى مسؤوليتى... آدمهاى سلين همگى آشفته اند و تنها كسى كه مى خواهد شرايط را بهبود بخشد مادر است و دايى ادوار... سلين در مرگ قسطى داستان نويسى فرانسه را از دنياى اتو كشيده دور كرد؛ انگار طاقت اين همه دروغ و رنگ و لعاب را نداشت؛ زبان او هيچ شباهتى به دانته؛ دوگار؛ فلوبر و... نداشت. او آنقدر لاقيد و لاابالى بود كه حتى نويسنده هاى مدرنى همچون جك كرواك هم خود را مديون او مى دانند.

انگار حرفهاى توى كوچه و بازار را عيناً روى كاغذ مى نشاند؛ بى اينكه به دستور زبان ضربه اى بزند... پيش تر هم او در سفر به انتهاى شب اين تجربه را پشت سر گذاشته است و در مرگ قسطى انگار چم و خم كار دستش آمده؛ و با زبان پخته ترى مواجه ايم؛ سلين مى گويد: «دستور اين زبان پيش خودم محفوظ است.»... من همانطور مى نويسم كه حرف مى زنم بدون هيچ شگردى و ادا اصولى... دنبال انتقال احساس هستم.» سه نقطه هاى او بيش از هر چيز ديگرى نظر را جلب مى كند... انگار او مى گذارد تا خواننده در اين فاصله گذاريها نفس تازه كند! شايد هم محض تعليق است.»

گاهى وقت ها شخصيت پردازيهايش تا حد يك كاريكاتور پيش مى رود... كشيش ديوانه... پدرى كه از فرط خشم روى سقف را پر از حيوانات درنده مى بيند... گريژيول و... با اين وجود پربيراه نيست كه او را بزرگترين نويسنده ميان دوجنگ معرفى مى كنند؛ او با وجود همه جانبداريهايش نويسنده اى غيرسياسى است؛ حتى با وجود ادعانامه اش عليه جنگ جهانى دوم و حمايت هايش... آندره ژيد در دفاع از او مى گويد: سلين مى خواست نژادپرستى را مسخره كند.

او بارها وبارها به نژادپرستى و فاشيسم محكوم شد و هنوز هم يهودى ها نام او را با اكراه به زبان مى آورند. سلين درست مثل قهرمان مرگ قسطى تمام زندگى اش با سوءتفاهم همراه بود. از سوى دولت فرانسه به خيانت محكوم شد... به خاطر اهانت به هيتلر تبعيد شد. او سالهاى پايان عمرش را به پاريس بازگشت؛ اما هنوز انتشارات گاليمار با اكراه كتابهايش را چاپ مى كرد؛ او مى گويد: زندگى گذر است حقيقى است؛ اما نه تا همين جاش هم زيادى گذشته است. سرانجام او اول جولاى۱۹۶۱ درگذشت.»

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837