گروهي اين سخن را از روي مجاز و تعبير شاعرانه دانستند زيرا خانلري شاعر بود و خيال پردازي اساس شعر و شاعري است. اما در اين سخن خانلري واقعيتي نهفته است و اين واقعيت را با اين تعبير مي توان به بسياري از بزرگان علم و ادب و فرهنگ بسط داد و به جاي دو هزار و پانصد سال « قرنها » گذاشت و براي آن معني «زمان» را در نظر گرفت . زمان را از جهات گوناگون مي توان نگاه كرد: زمان عمومي و زمان فيزيكي و زمان رياضي و زمان زيست شناسي و زمان ذهني و روحي. هريك از اين جهات مبحثي جداگانه مي خواهد. از نظر بسياري از دانشمندان كه جهان از ثابت و يك پارچه و خالي از خلا مي نگرند و نيز از نظر دانشمنداني كه جهان را مجموعه اي از روابط و قوانين فيزيكي و رياضي نامتغير مي نگرند زمان معني و مفهومي ندارد، زيرا جهان يا ثابت است و يا قوانين آن ازلي و ابدي است و برهمان است كه بوده است و همان هم خواهد بود. جهان را آغازي نيست و آنچه آغاز ندارد انجام هم ندارد و آغاز و انجام از لوازم زمان است. جنبش و حركت امري ظاهري است و زمان هم كه جلوه حركت است ظاهري است. زمان مقدار و اندازه حركت است و اگر حركتي نباشد زمان هم نخواهد بود. گروهي ديگر جهان را حتي يك «آن» هم ثابت نمي دانند و مي گويند كسي دوبار در رودخانه اي شنا نمي كند. سكون امري ظاهري است. جهان در نظر ما مانند نور شمع و شعله آتش و روشنايي چراغ برق است كه گر چه به ظاهر ممتد مي نمايد ولي در واقع پيوسته در خموشي و روشني است و اگر يك هزارم «آن» منبع روشني قطع شود آن شعله و پرتو نيز قطع خواهد شد. جهان در نظر ما ثابت است اما هر لحظه در قطع و وصل است و نابود مي شود و باز موجود مي گردد. اگر نظر اين گروه پذيرفته شود بايد گفت در حقيقت زمان عين جهان است و اين زمان نيست كه درگذر دائمي است بلكه در واقع اين جهان است كه درگذر است، « زيرا كه خردمند جهان ( جهنده ) خواند جهان را ». آن گروه ديگر گفتند كه زمان در بيرون از ذهن انسان وجود ندارد. اينها نيز بر دو دسته اند: گروهي به پيروي از كانت زمان را شرط قبلي اداراك گفتند و آن را همچون مكان چهار چوبي دانستند كه اشياء در آن به توالي هم (زمان) و در رديف هم (مكان) قرار دارند و در بيرون از اين دو قالب نه زمان است و نه مكاني . گروهي ديگر گفتند زمان در ذهن انسان واقعيت دارد و شرط قبلي ادارك نيست، زمان در ذهن انسان با آگاهي او از خود به وجود مي آيد و با مرگ او كه رفع اين آگاهي است از ميان مي رود. زمان در بيرون از ذهن انسان وجود ندارد. تا كسي بخواهد متوجه « آن» و «لحظه » بشود آن «آن» و «لحظه» سپري شده و از بين رفته است، البته درخارج نه در ذهن، زيرا اين زمان و آن در ذهن مي ماند و انسان از آن به «گذشته » تعبير مي كند،آينده را انسان در ذهن خود مجسم مي كند و خود را مجهز مي سازد كه به آينده روي آورد وپس از آنكه آينده به صورت «حال» درآمد جزو گذشته مي گردد. انسان مي خواهد كاري بكند و براي آن نقشه مي كشد. اين همان مستقبل و آينده است كه فقط درذهن است و در بيرون از ذهن آينده و مستقبلي نيست. «آينده» هيچگاه وجود عيني و واقعي ندارد. پس هم «گذشته» و هم «آينده» موجودات عيني و واقعي نيستند. ذهن انسان انباري دارد كه آن را حافظه مي خوانند. اين انبار يا حافظه حوادثي را كه در بيرون از ذهن يك لحظه هم پايدار نيست در خود جمع مي كند و هر وقت ذهن بخواهد آن حوادث را تر و تاز ه در دسترس او مي گذارد و آن را زنده مي كند. اين انبار ياحافظه هنگامي به وجود مي آيد كه انسان از خود آگاهي يابد و «داراي» «ضمير» و «وجدان» گردد و اين در كودكان به حسب سن و استعداد فرق مي كند و در هر حال مبدا آن كودكي انسان است و پايان آن وقتي است كه انسان مي ميرد و يا حافظه و قواي دماغي او از كار مي افتد. پس زمان همچون خط مستقيمي است كه در ذهن ترسيم مي گردد و مبداء آن ظهور وجدان و آگاهي و پايان آن ناپديد شدن اين وجدان است، با اين بيان زمان عيني وجود انسان يعني انسان آگاه و خودآگاه است. جسم بي جان و انسان مانند اجسام و اجساد ديگر «زمان» ندارد. هر چه براي اشياء ديگر و براي جهان و همه عوالم بيروني زمان و تاريخ فرض مي كنيم فقط در ذهن ما است.
|