جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > نقد و ادبيات

مرد دو هزار و پانصد ساله
گروه: نقد و ادبيات
نویسنده: عباس زرياب

دكتر پرويز ناتل خانلري در پاسخ كسي كه سن او را پرسيده بود گفته بود كه دو هزار و پانصد سال دارد.

گروهي اين سخن را از روي مجاز و تعبير شاعرانه دانستند زيرا خانلري شاعر بود و خيال پردازي اساس شعر و شاعري است. اما در اين سخن خانلري واقعيتي نهفته است و اين واقعيت را با اين تعبير مي توان به بسياري از بزرگان علم و ادب و فرهنگ بسط داد و به جاي دو هزار و پانصد سال « قرنها » گذاشت و براي آن معني «زمان» را در نظر گرفت .
زمان را از جهات گوناگون مي توان نگاه كرد: زمان عمومي و زمان فيزيكي و زمان رياضي و زمان زيست شناسي و زمان ذهني و روحي. هريك از اين جهات مبحثي جداگانه مي خواهد. از نظر بسياري از دانشمندان كه جهان از ثابت و يك پارچه و خالي از خلا مي نگرند و نيز از نظر دانشمنداني كه جهان را مجموعه اي از روابط و قوانين فيزيكي و رياضي نامتغير مي نگرند زمان معني و مفهومي ندارد، زيرا جهان يا ثابت است و يا قوانين آن ازلي و ابدي است و برهمان است كه بوده است و همان هم خواهد بود.
جهان را آغازي نيست و آنچه آغاز ندارد انجام هم ندارد و آغاز و انجام از لوازم زمان است. جنبش و حركت امري ظاهري است و زمان هم كه جلوه حركت است ظاهري است. زمان مقدار و اندازه حركت است و اگر حركتي نباشد زمان هم نخواهد بود.
گروهي ديگر جهان را حتي يك «آن» هم ثابت نمي دانند و مي گويند كسي دوبار در رودخانه اي شنا نمي كند. سكون امري ظاهري است. جهان در نظر ما مانند نور شمع و شعله آتش و روشنايي چراغ برق است كه گر چه به ظاهر ممتد مي نمايد ولي در واقع پيوسته در خموشي و روشني است و اگر يك هزارم «آن» منبع روشني قطع شود آن شعله و پرتو نيز قطع خواهد شد. جهان در نظر ما ثابت است اما هر لحظه در قطع و وصل است و نابود مي شود و باز موجود مي گردد.
اگر نظر اين گروه پذيرفته شود بايد گفت در حقيقت زمان عين جهان است و اين زمان نيست كه درگذر دائمي است بلكه در واقع اين جهان است كه درگذر است، « زيرا كه خردمند جهان ( جهنده ) خواند جهان را ».
آن گروه ديگر گفتند كه زمان در بيرون از ذهن انسان وجود ندارد. اينها نيز بر دو دسته اند: گروهي به پيروي از كانت زمان را شرط قبلي اداراك گفتند و آن را همچون مكان چهار چوبي دانستند كه اشياء در آن به توالي هم (زمان) و در رديف هم (مكان) قرار دارند و در بيرون از اين دو قالب نه زمان است و نه مكاني .
گروهي ديگر گفتند زمان در ذهن انسان واقعيت دارد و شرط قبلي ادارك نيست، زمان در ذهن انسان با آگاهي او از خود به وجود مي آيد و با مرگ او كه رفع اين آگاهي است از ميان مي رود. زمان در بيرون از ذهن انسان وجود ندارد. تا كسي بخواهد متوجه « آن» و «لحظه » بشود آن «آن» و «لحظه» سپري شده و از بين رفته است، البته درخارج نه در ذهن، زيرا اين زمان و آن در ذهن مي ماند و انسان از آن به «گذشته » تعبير مي كند،آينده را انسان در ذهن خود مجسم مي كند و خود را مجهز مي سازد كه به آينده روي آورد وپس از آنكه آينده به صورت «حال» درآمد جزو گذشته مي گردد. انسان مي خواهد كاري بكند و براي آن نقشه مي كشد. اين همان مستقبل و آينده است كه فقط درذهن است و در بيرون از ذهن آينده و مستقبلي نيست. «آينده» هيچگاه وجود عيني و واقعي ندارد.
پس هم «گذشته» و هم «آينده» موجودات عيني و واقعي نيستند. ذهن انسان انباري دارد كه آن را حافظه مي خوانند. اين انبار يا حافظه حوادثي را كه در بيرون از ذهن يك لحظه هم پايدار نيست در خود جمع مي كند و هر وقت ذهن بخواهد آن حوادث را تر و تاز ه در دسترس او مي گذارد و آن را زنده مي كند. اين انبار ياحافظه هنگامي به وجود مي آيد كه انسان از خود آگاهي يابد و «داراي» «ضمير» و «وجدان» گردد و اين در كودكان به حسب سن و استعداد فرق مي كند و در هر حال مبدا آن كودكي انسان است و پايان آن وقتي است كه انسان مي ميرد و يا حافظه و قواي دماغي او از كار مي افتد. پس زمان همچون خط مستقيمي است كه در ذهن ترسيم مي گردد و مبداء آن ظهور وجدان و آگاهي و پايان آن ناپديد شدن اين وجدان است، با اين بيان زمان عيني وجود انسان يعني انسان آگاه و خودآگاه است. جسم بي جان و انسان مانند اجسام و اجساد ديگر «زمان» ندارد. هر چه براي اشياء ديگر و براي جهان و همه عوالم بيروني زمان و تاريخ فرض مي كنيم فقط در ذهن ما است.

اما انسان فرد غير از حافظه يا زماني كه در حقيقت وجود معنوي و انساني اوست حافظه اجتماعي هم دارد يعني زمان يا حافظه يك اجتماع و يك قوم و حتي انسان عام و آن «تاريخ» است. حافظه يا زمان وجودي فرد با مرگ او از ميان نمي رود و بلكه منتقل به فرد يا افراد ديگري مي شود مانند چراغي كه از اين خانه به آن خانه برند يا آتشي كه از آتشكده اي به آتشكده ديگر منتقل كنند.
هرانساني وارث حافظه ها و زمان هاي پيشين است. انساني مهذب و تعليم يافته وارث اندوخته هاي ذهني ملت و قوم خود، و بلكه همه انسانيت است. اين ميراث قومي يا انساني با چه وسيله اي از فردي به فرد ديگر و از نسلي به نسل ديگر منتقل مي شود؟ تنها وسيله انتقال زبان است، خواه زبان شفاهي باشد يا زبان كتبي. زبان سيم نقاله حافظه ملت ها و انسان ها و به عبارت ديگر تاريخ است. تاريخ يك قوم و اندوخته فرهنگي او در زباني كه افراد به آن سخن مي گويند مندمج و فشرده است همچنانكه انسان تاريخچه يك سيب را از هنگام تخم و نهال و درخت و شكوفه آن در همان سيبي كه به دست مي گيرد مندمج و متراكم مي بيند. اگر زمان وجودي انسان داراي دو نقطه مبدا و منتهي در آگاهي او و پايان آگاهي اوست زبان يك قوم هم كه زمان و تاريخ است مبدائي دارد كه آغاز آن آگاهي است و منتهائي دارد كه در ذهن و زبان فرد مهذب است .
رودكي مي گويد: هركه نامخت از گذشت روزگار نيز ناموزد ز هيچ آموزگار ممكن است همه اين بيت را به «عبرت» و «پندگيري» تعبير كنند اما معني ديگري هم دارد كه چنين است: هركه اندوخته اي از گذشته روزگار و ميراث فرهنگي در ذهن و زبان خود ندارد و چيزي در حقيقت نياموخته است هرگز نخواهد آموخت يعني همچون سنگ و جماد است. دليل من ابيات بعدي اين قطعه است:
مردمان دانش اندر هرزمان
راه دانش را به هر گونه زبان
گرد كردند و گرامي داشتند
تا به سنگ اندر همي بنگاشتند
پس مقصود عبرت و پندگيري تنها نيست، مقصود پيوستگي و اتصالي زماني است ميان نسلهاي بشري كه از راه زبان به نسلهاي آينده منتقل مي شود.
دانش اند ردل چراغ روشن است
وزهمه بد برتن تو جوش است
اين چراغ روشن دانش كه بر دل انسان مي تابد چراغي نيست كه خود انسان فردي روشن كرده باشد، آن چراغ روشن از ذهني به ذهني و از «دلي» به «دل ديگر» منتقل شده است و وسيله نقل همان زبان است كه از كتيبه ها و كتابها به دل ها راه مي يابد و باز از دلها به كتاب ها و كتيبه ها.
پس آن انساني كه وارث فرهنگ قوم خويش است وارث حافظه و زبان و در نتيجه «زمان» آن قوم است. اگر كسي در اين عصر به دنيا بيايد و هيچ از «گذشت روزگار» نياموزد و زبان مادري را ياد نگيرد و فقط حاصل تجربه عمر چندين ساله خود را در ذهن داشته باشد عمر آن فرد همان چند سال ميان آگاهي و مرگ اوست و عمر يك حيوان است كه به دنيا مي آيد و زندگي مي كند. آنكه در ايران در ذهن خود از كتيبه بيستون و گاثاهاي اوستا و كتيبه كعبه زرتشت و متون پهلوي اشكاني و ساساني تا شعر رودكي و فرخي، فردوسي و نظامي و سعدي و حافظ و صائب و بهار و نثر بلعمي و بيهقي و گلستان و كليله و دمنه همه راخوانده وياد گرفته و بيان وزبانش از اين همه دانش و بينش اثر پذيرفته است در حقيقت و بي مبالغه كسي است كه حاصل اين چند قرن را به ارث برده و بصورت زنده و جان دار در جانش حفظ كرده است. اين شخص نه دو هزار و پانصد سال بلكه خيلي بيشتر از آن زندگي كرده است.

اگر ميان معاصران، چند تن معدود نامزد اين افتخارات باشند خانلري بي ترديد يكي از آنهاست. خانلري بيش از دو هزار و پانصد سال آغاز تاريخ مكتوب زبان فارسي است ولي زبان فارسي با كتيبه بيستون و گاثاهاي اوستا به وجود نيامده است. خانلري تاريخ زبان فارسي را نوشته است و اين تاريخ خيلي بيش از دوهزار و پانصد سال دارد. خانلري و ملك الشعراي بهار و شهريار و اخوان ثالث و دهخدا از وارثان نمايان و برجسته اين فرهنگ هستند كه عمر آن از چند صد قرن بيشتر است.
شعر و انديشه ايشان فشرده و عصاره قرن ها شعر و انديشه مردم اين مملكت است. پس نه اغراق است و نه تخيل شاعرانه است كه گفته شود خانلري دوهزار و پانصد سال و خيلي بيشتر عمر كرده است.
خانلري وقتي سخن مي گفت و مي نوشت زبان فارسي با قدمت و شكوه چندين قرن خود در دل و جان جاي مي گرفت. او هم مانند ديگر بزرگان فرهنگ ما نمرده است و نخواهد مرد. آنها زندگانند و از مائده و خوان صدها شاعر و نويسنده و متفكر كه پس از او خواهند آمد تغذيه خواهند كرد و دوام و ثبات ايشان برجريده روزگار ثبت و ضبط شده است. فردوسي از حيات جاوداني خود آگاه بود كه گفت: «نميرم ازين پس از من زنده ام».
حافظ هم از جاودانگي خود آگاه بود كه گفت:
حلقه پير مغنم ز ازل درگوش است
برهمانيم كه بوديم و همان خواهد بود
آن «گوش» حافظ كه حلقه پيرمغان را از ازل در خود داشته كدامست؟ آن همان جان و دل اوست كه عصاره و فشرده چند قرن فرهنگ و ادب اين مملكت است يعني همان زبان فارسي كه با زمان وجودي قوم ايراني يكي است. اين «تناسخ» نيست كه بگوئيم روحي به روح ديگر و جائي به جائي ديگر مي پيوندد و اين چراغ دل و نور فكرت را از نسلي به نسلي منتقل مي سازد و اگر كسي اين اعتقاد و نظر را تناسخ بداند بحث در اصطلاح است و بحث اصطلاحي شايسته اعتناي زياد نيست. اين سير و تكامل زبان و مغز و ذهن انسان است.
در زيارات ائمه دين خوانده مي شود: اشهدانك كنت نورأ في الاصلاب اشامحه» اين نور را كه در اصلاب شامحه و ارحام مطهره بوده است و از يكي به ديگري منتقل شده است همان سير زمان است كه سرعتش بمانند سرعت نور است. اين نور لحظه اي آرام ندارد و در سير پيوسته است.
بي آنكه مقايسه و تشبيهي شود مي گويم فرهنگ هم مانند نوري است كه از اصلاب بلند و مغزها و ذهن هاي والا به اصلاب و اذهان بعدي منتقل مي گردد. نه خانلري را و نه دهخدا را و نه همتايان ايشان را و نه كساني را كه در ميان ما زنده اند، و چون بحمدالله زنده اند از ايشان نامي نمي برم، مي توان «زنده ميرا» ناميد، آنها زنده ناميرا و جاويدان هستند و هيچكدام فنومن «در ميان پرانتز» نيستند.
هيچكدام خلق الساعه نيستند و وجود شعرا و نويسندگان خلاق همان سخن ايشان است و اين سخن ايشان هما ن زبان و زمان ممتد در اذهان عاليه است. چه خوش گفت آن شاعر:
اندرسخن خويش نهان خواهم گشت
تا بوسه زنم برلب تو چونش بخواني!

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837