جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  09/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > نقد و ادبيات

هزار و يك شب كلام عشق است
گروه: نقد و ادبيات
نویسنده: گفتگوي عليرضا حسن زاده با جلال ستاري

1- هزار و يك شب نشان مى دهد كه با گفتار مى توان كارى كارستان كرد. در واقع اين كتاب ارزش گفت وگو را نشان مى دهد. اساس و بنيان كتاب همان طور كه گفتم بر سحر كلام قرار دارد و نمونه هاى آن نيز كم نيست.
۲- من معتقدم كه هزارويك شب كلام عشق است، كلامى است براى غلبه عشق بر مرگ.
۳- كتاب شهرزاد مبتنى بر گفت وگوى عشق است و اصولاً هزارويك شب كتاب تجليل از گفت وگوى عاشقانه است. شما نمى توانيد به دنبال مضمون مدرن گفت وگو در هزارويك شب باشيد.
بخش اول
بنيانگذار مطالعات ايرانى و فارسى در زمينه هزارويك شب پژوهى در ايران را مى بايد دكتر جلال ستارى دانست، افسون شهرزاد، گفت وگوى شهريار و شهرزاد، سفر سندباد، ... و مقالات وى از زواياى گوناگون به تحليل هزارويك شب مى پردازند. فهم هزارويك شب به مثابه يك متن چند فرهنگى كه فرهنگ ايران يكى از خاستگاه هاى شكل گيرى آن است، به درك نظام هاى آيينى- اسطوره اى كهن منتهى مى شود و فهم فرهنگ و تاريخ شرق را در گستره افسانه ها و داستان هايى كه جادو، دين، آيين و اسطوره را به هم مى آميزند، ممكن مى گرداند. اين گفت وگو بخشى از يك مصاحبه طولانى با دكتر ستارى در باب هزارويك شب است.
•بخشى از آثار تحقيقى شما به بررسى قصه هاى هزارويك شب اختصاص دارد، كه اين آثار شامل افسون شهرزاد، گفت وگوى شهريار و شهرزاد و سفر سندباد مى شود. با مرور آثار شما پرسش هايى براى من مطرح شده است كه آنها را خدمت تان مطرح مى كنم و خوشحال مى شوم كه شما پاسخگوى سئوالات من باشيد. يكى از مضامين اصلى كه در هزارويك شب مورد توجه قرار گرفته است و شما روى آن تاكيد بسيار داشته ايد، مفهوم گفتار و شايد سرشت گفت وگويى هست كه در متن هزارويك شب ديده مى شود. من پرسشم از شما اين است كه آيا ما با يك گفت وگوى متداخل و چندبعدى در هزارويك شب روبه رو هستيم؟ بدين معنا كه آيا مى توان از گونه اى ادبيات چندصدايى (polyphonic) يا چيزى شبيه و نزديك به آن سخن گفت؟
هم طرح گفت وگوى شهرزاد با شهريار است، هم گفت وگوى كسانى جز آنان با هم. هر دو مسئله را مى توان توامان مطرح ساخت. نخست بايد بگويم كه اساس كتاب هزارويك شب برگفتار نهاده شده است. براى من اين بنيان گفتارى يعنى سحر كلام در هزارويك شب، از نفس چندگونگى گفت وگو در آن مهم تر است. هزارويك شب نشان مى دهد كه با گفتار مى توان كارى كارستان كرد. در واقع اين كتاب ارزش گفت وگو را نشان مى دهد. اساس و بنيان كتاب همان طور كه گفتم بر سحر كلام قرار دارد و نمونه هاى آن نيز كم نيست، من چند نمونه اش را براى شما مثال مى آورم. نمونه نخست خود راوى يعنى شهرزاد است كه تمام كتاب منسوب به اوست و در تمام شب ها قصه مى گويد و تنها ترفند، اثر و كارسازى او هم همان سحر كلام او است.
اين گفتار شگرف و فوق العاده شهرزاد است كه نقش او را در قصه هاى هزارويك شب چنين برجسته مى سازد. در عين حال در خود كتاب و قصه هاى فراوان آن، شما بسيار به اين مضمون برمى خوريد. يعنى شما با كلام مى توانيد جانتان را نجات دهيد، مى توانيد سياست را به تعويق اندازيد، حذر از مرگ را ممكن مى كنيد و اين نشان مى دهد كه كلام تا چه پايه در هزارويك شب از قدرت برخوردار است.
•يعنى سخن در برابر مرگ؟
بله يعنى گفتار در برابر مرگ و قدرت قرار دارد و در يكى از قصه هاى جنبى ديوى مى خواهد تاجرى را بكشد، اگر يادتان باشد؟
•يكى از آن سه قصه اول را مى گوييد؟
بله مى گويند جزء قصه هاى هزاردستان بوده است و جزء همان كتابى بوده كه از دست رفته است، منظورم كتاب پهلوى هزاردستان است. خب در آنجا تاجرى كه به اشتباه بچه ديو را كور مى كند، با عقوبت خود از جانب ديو روبه رو است و ديو مى خواهد او را بكشد. عده اى به كمك آن مرد مى آيند و به آن ديو مى گويند كه ما براى تو قصه اى مى گوييم اگر خوشت آمد زندگى اين مرد را بر او ببخش. توجه كنيد اين كم حرفى نيست كه شما به خاطر شنيدن يك قصه خوش، جان كسى را بر او ببخشيد و وى از مرگ نجات پيدا كند. در خود هزارويك شب از اين گونه قصه ها مى توان بسيار مثال زد، قصه ديگرى هم داريم كه در آن شاهى شيفته قصه هاى شگفت انگيز است، او افراد مختلفى را به نواحى گوناگون جهان گسيل مى دارد تا برايش قصه هاى كم شمار و نادر گردآورده و براى او بياورند و بخوانند.
سرانجام كسى پيدا مى شود كه نادرترين قصه جهان را براى او پيدا كرده و مى آورد و به او مى گويد: اين قصه را برايت خواهم گفت ولى بدان و آگاه باش كه اين قصه از آن گونه قصه ها نيست كه بتوان در همه جا فاش كرد و براى همه كس، آن را بتوان خواند. اين سخن دقيقاً نشانه قدسيت كلام است. به زبان ديگر كلام خوش داراى حيثيتى فراتر از قدرت آدمى است. كلام خوش داراى قداست است و همين قداست باعث نجات محكوم از مرگ يا بيچاره اى از فلاكت مى شود. در داستان سندباد برى و سندباد بحرى، سندباد فقط به خاطر آنكه شعر خوب مى خواند، در مهمانى سندباد بحرى پذيرفته مى شود، مى بينيد كه در اينجا هم كلام مطرح است. شعر بسيار زيبايى مى خواند و آن تاجر بزرگ، از آن شعر بسيار خوشش مى آيد. وقتى كه دوباره وارد خانه مى شود، از او مى خواهد كه دوباره همان شعر را برايش بخواند.
اگر به اين قصه ها توجه كنيد متوجه مى شويد كه اصل هزارويك شب بر جادوى كلام و قدرت سحرآميز آن نهاده شده است و در اينجا قداست كلام به آن نيرويى بسيار مى بخشد. اين نخستين نكته مهم درباره هزارويك شب است. بعد از آن مى رسيم به مسئله طرح يك گفت وگو نه آن گونه كه شما در قالبى مدرن از آن سخن مى گوييد، نه يك گفت وگو به معناى امروزين آن، يعنى آنچه ما امروزه از اين مفهوم درك مى كنيم... گفت وگو به معناى امروزى چه هست كه ما نمى توانيم آن را در كتاب پيدا كنيم؟
گفت وگو به معناى امروزين آن اين است كه شما وقتى با كسى وارد صحبت مى شويد با او مناظره نكنيد يعنى خيال غلبه بر او را در سر نپرورانيد، يعنى به سوداى محكوم كردن و راندن او از ميدان، وارد گفت وگو با او نشويد. گفت وگو بدين معنا است كه شما خود را بشناسانيد، حرف هاى فرد مقابل را بشنويد و در نهايت به يك تفاهم برسيد، حال اين تفاهم يا پايه يك همكارى و همراهى است و يا دست كم زمينه اى براى درك و فهم بهتر هم است. در اين صورت است كه اين گفت وگو به سمت وسوى آرامش و آشنايى خواهد گرويد. البته اين نوع گفت وگو كه مبناى شناخت از هم است، در هزارويك شب ديده نمى شود. زيرا گفت وگو از جنسى كه نام بردم، در چارچوبى مدرن روى مى دهد و اين گفت وگو در مدرنيته ديده مى شود و ما نشانى از آن در فرهنگ سنتى سراغ نداريم، فرهنگ سنتى مبتنى بر مناظره است و نه گفت وگو. يعنى شما كسى را بر مبناى منطق و باورهاى خود، در مسير خطا و اشتباهى مى بينيد و بنابراين سعى مى كنيد او را به راه درست بياوريد. بنابراين پاسخ من به اين سئوال شما اين است كه در هزارويك شب طرح يك گفت وگو مطرح است براى اينكه شهرزاد و كسان ديگرى كه به مكالمه با هم مشغولند، مى كوشند و مى خواهند ارزش و مقام انسانيت، آدمى و عظمت عشق و نوع دوستى را بشناسانند و اغلب طرف مقابل سكوت مى كند، يعنى ما كمتر از طرف او پاسخى مى شنويم. البته در برخى جاها ندايى را مى شنويم و آن وقت با طرح يك گفت وگو مواجه مى شويم.
•بر اين اساس به نظر شما كلام يا سخن و سحر آن در هزارويك شب به سمت عشق حركت مى كند و خشونت يا مرگ را پس مى زند.
من معتقدم كه هزارويك شب كلام عشق است، كلامى است براى غلبه عشق بر مرگ.
•اما چند سئوال هم عرض در اينجا براى من مطرح مى شود. اولاً به هر حال اين كلام مقدس كه رودرروى مرگ قرار مى گيرد، از زبان يك زن گفته مى شود زنى كه قدرت برابر با مرد يعنى شاه را ندارد و مى كوشد به كمك قدرت فكر و كلام خود بر خشونت شاه فائق آيد. آيا اين كار ويژه و كاركرد روايى، او را به شخصيت trickster يا حيله گر نزديك نمى كند، شايد اين تصور من به كل اشتباه باشد ولى تنها مقايسه اى ناخودآگاه بين شهرزاد و زنانى كه به كمك خرد يا مكر بر قدرت فائق مى آيند، در ذهن من شكل مى گيرد و اين پرسش كه چرا شهرزاد؟ دوم، بحث شما در مورد طرح يك گفت وگو و مسئله مهم كلام عشق است كه مطرح مى فرماييد. بر اين اساس به نظر مى رسد كه عشق هميشه يك مفهوم ميان متنى است، يعنى چه بحث «دگرجنس» و آرمانى كردن او از نگاه انسان شناسان مطرح باشد كه در آن حركت از خود (self) به سمت دگرخود و ديگرى (otherness) است و چه حركت آن به مثابه يك وضعيت بينابينى كه ارتباط دو طبقه، دو مسلك، دو قوميت يا دو جغرافيا و... را دربر دارد كه از مرزها عبور مى كند. نخستين پرسش من اين است كه چرا اين كلام مقدس از زبان شهرزاد گفته مى شود و دوم اين طرح گفت وگو در هزارويك شب كه محتواى آن عشق است، آيا يك حركت ميان متنى را كه بيانگر رسيدن «خود» (self) به «ديگرى» (otherness) يا «دگرخود» (otherself) است، دربر دارد شايد با وام گيرى عبارتى از رولان بارت در وضعيتى كه آن را بتوانيم عبور از تصلب ايدئولوژيك بخوانيم، چرا كه در اينجا نيز مفهوم مقتدر مرگ در برابر عشق پس مى نشيند.
در هزارويك شب، داستان هاى بسيارى در مكر زنان آمده است كه مكرشان از مقوله مكر زليخا يعنى دروغگويى است، اما شهرزاد با كلام و به نيروى كلام- قصه بر شهريار فائق مى آيد و البته اين قصه گويى بر يك حيله يا مكر استوار شده است ولى اين حيله يا نيرنگ شهرزاد از مقوله مكر معروف ديگر زنان مثل مكر دليله محتاله نيست چون سحر است كه با تار و پود كلام قصه بافته شده است.
جانمايه اين كلام نيز عشق است، البته نه عشق به شهريار از آغاز بلكه عشق به خواهرانش. و اينجا، كار شهرزاد، اسطوره اى مى شود و به همين جهت من او را با شيرين و استر و ديگران، قياس كرده ام. من ترديدى ندارم كه پرسوناژ شهرزاد يك ساختار مثالى دارد و صورت مثالى براى يونگ يعنى خود اسطوره. شما وقتى آثار يونگ را مطالعه مى كنيد متوجه مى شويد كه هر جا از صورت مثالى سخن مى رود، منظور همان اسطوره است و شما اين مفهوم را در تحليل هزارويك شب در فصل صورت نوعى شهرزاد كتاب من خواهيد خواند. به همين دليل هم هست كه شما مى بينيد شهرزاد نه جان يك انسان بلكه جان يك نسل را از مرگ نجات مى دهد كه در واقع همان خواهران او هستند.
او كارى مثل شيرين و استر مى كند و سپر نوع خويش مى شود؟ بله مثل خود شيرين يا خود استر و مثل بسيارى كسان ديگر. بنابراين او صورت نوعى پيدا مى كند، در واقع او قصه را فقط براى قصه گويى تعريف نمى كند، او از قصه گويى نيت ديگرى دارد كه ممكن است پنهان باشد. و ما مى دانيم كه قصه براى اين گفته مى شود كه ديگر شاه دخترى را نكشد و در واقع تعريف كردن قصه با نجات يافتن انسان هايى كه خواهران او هستند مقارن است.
•و اما در مورد خصلت ميان متنى عشق نظرتان را بفرماييد، آيا در گفتار هزارويك شب شهرزاد به عنوان يك دگرجنس با تعريف قصه، شاه را به عبور از خود و وسعت نفس و انديشه اش نمى كشاند؟
اما در مورد سئوال ديگرتان يعنى خصلت بينامتنى عشق! بايد بگويم كه عشق در بيشتر قصه هاى هزارويك شب عشق انسانى است، عشق يك انسان به انسان ديگر، مرد به زن، زن به مرد، همين. ما در هزارويك شب با عشق هاى افلاطونى و غيرواقعى مواجه نيستيم.در قصه ها سخن از زنى است كه به يك مرد دلبسته است. حتى عشق گاه شديداً جنبه زمينى دارد، همين ويژگى هزارويك شب هم باعث شده كه يكى از محققان، كتاب خوبى در اين باره با نام اروتيسم در هزارويك شب نوشته و تمام جنبه هاى آن را بررسى كرده است. در اروتيسم ديگر تنها صحبت از عشق انسانى نيست، بلكه از عشق حيوانى هم سخن به ميان مى آيد. اما برگرديم به پرسش شما. در هزارويك شب كلام عشق، كلام عشق انسانى است. البته مى دانم كه بعضى خواسته اند تعبير عرفانى از هزارويك شب هم بكنند. اما در هزارويك شب تنها بعضى از قصه هاى معدود شايد راه به چنين تعبيرى بدهد، چنان كه براى نمونه گفته اند چراغ علاءالدين همين نماد قلبى است كه از پرتو عشق، نورانى شده است و در اين باب داد سخن داده اند اما كلاً صحبت از عشق انسانى مطرح است و اين عشق تنها ميان يك مسلمان با يك مسلمان نيست، از قضا حسن بزرگ هزارويك شب تجاوز از حدود خاك و آب يك جغرافياى محدود است و مثلاً مى توان با عشق يك مسيحى به يك مسلمان هم در آن روبه رو شد.
•شما اشاره كرديد كه در كتاب هزارويك شب مسلمان به مسيحى و... عاشق مى شود، من با توجه به اشاره شما اين سئوال را مطرح كردم كه پس درست به همين دليل وجود عشق، هزارويك شب از مرز ايدئولوژى و تحديدهاى مسلكى، دينى، قومى، جغرافيايى و مرزبندى هاى قدرت و... مى گذرد و آيا به همين دليل اين متن به طرح واره گفت وگو نزديك مى شود و سرشت ديالوگى به هزارويك شب مى دهد؟
بله، همان طور كه همان اول عرض كردم گفت وگوى ياد شده در اصل، طرح گفت وگو است، يعنى شما گفت وگوى مدرنى را كه با پذيرش نظرگاه متفاوت در نهايت به ايده جديدى منتهى مى شود نمى بينيد. اما من بارها اشاره كردم كه عشق از مرزها تجاوز مى كند. در جاى جاى كتاب شما با چنين عشقى مواجه مى شويد. مثلاً در داستان عجيب و غريب. اين داستانى است كه از نظر حجم يك رمان است، شما به ترجمه فارسى آن توجه نكنيد، متن اصلى آن بسيار مفصل تر است، من نسخه فرانسه آن را ديده ام و خوانده ام كه قريب ۲۵۰ صفحه است. اين داستان، قصه جنگ مسلمان ها و رومى ها است و وارد مقوله جنگ هاى صليبى مى شود و شما آنجا عشق مسلمان را به يك دختر مسيحى مى بينيد، بله ما چنين قصه هايى را هم در هزارويك شب مى خوانيم.

گرچه قصه عجيب و غريب اساس قصه هاى هزارويك شب را تعيين نمى كند. ولى آنچه درباره هزارويك شب جالب است، اين است كه اين كتاب از حد و مرز يك تمدن- منظورم مدنيت اسلامى است- مى گذرد و متوجه اقوام ديگر جهان چه رومى و چه يهودى و... نيز هم هست. به همين دليل هم من گفتم اين كتاب مى تواند يك طرح از گفت وگو باشد. يك طرح از گفت وگو نه صرفاً به خاطر آنكه شهرزاد با شاه وارد سخن شده است، بلكه از آن روى كه ديگران هم كه بيشتر عاشق اند هم سخن اند.
ضمناً شما در پايان قصه مدخل با تحول درونى فردى كه مخاطب گفت وگو است، روبه رو مى شويد. از آنجا و اين فكر به ذهن من خطور كرد كه هزارويك شب تنها ساعت ها قصه گويى نيست، يعنى پس از پايان قصه، ظاهراً قصه گو يا قصه نيوش به دنبال كار خود نمى رود و در حين گفت وگو، قصه گو و قصه نيوش اندك اندك به هم دل مى بندند و در پايان هزارويك شب است كه مى بينيد شاه به شهرزاد مى گويد كه از مدت ها قبل او را بخشيده بوده است. البته من معتقدم كه اين پايان از اعتبار هزارويك شب مى كاهد اگر آن را افزوده كاتبان ندانيم. اما به هر حال سخن شاه مبنى بر بخشيدن شهرزاد از مدت ها قبل، نشان مى دهد كه مرد نيز پيشتر به زن دلبسته بوده است. از اين گذشته با خروج بعضى آدم ها و قهرمانان قصه ها از چارچوب يك مدنيت خاص، متوجه گفت وگويى مى شويم كه در حال انجام است.
•پس شما به چند خطى بودن هزارويك شب يعنى گفت وگوى متوازى در آن باور داريد، گفت وگوهاى متنوع و موازى با هم؟
گفت وگوهاى موازى يا متنوعى كه از آن در هزارويك شب سخن مى گوييم، همه از جنس همان طرح است كه گفتم و گفت وگوى عشق است، كتاب شهرزاد مبتنى بر گفت وگوى عشق است و اصولاً هزارويك شب كتاب تجليل از گفت وگوى عاشقانه است. شما نمى توانيد به دنبال مضمون مدرن گفت وگو در هزارويك شب باشيد.
•آيا مى شود اين تعبير را داشت كه اين طرح واره گفت وگو در نهايت به گفتمان عشق مى انجامد، يعنى عشق تبديل به يك سخن فلسفى و گفتمانى مى شود، گفتمان فلسفى شرق كه عشق است.
بله درست است يعنى مى توانيم براساس گفت وگوى عشق، طرح نظرى عشق را در اين مدنيت مطرح كنيم. به نظرم به همين دليل صوفيه مى گفتند كه عشق، دلاله صفت است.
•و اين طرح نظرى آيا خصلت شرقى دارد؟
بله كاملاً شرقى است!
•و نشانه هاى آن چيست؟ از ويژگى هاى آن بگوييد.
مهم ترين نشانه آن را مى توان مبتنى بودن آن بر كلام- تا روانشناسى - دانست و درست به همين علت هم شرقى است. يعنى عشقى است كه بر اثر آشنايى و مجالست، اندك اندك نمى بالد، از آغاز يك پارچه و كامل است. عشقى است كه به يك نگاه يا شنيدن وصفى، زاده مى شود، توفان آسا، آن چنان كه گويى از آسمان افتاده است و خاصه عشقى است كه راهياب مقصد زناشويى است و اين ويژگى مهمى است كه در كتاب سايه ايزوت و شكرخند شيرين آن را به تفصيل شرح داده ام.
•چشم انداز روايى هزارويك شب تقابل عشق و مرگ را نشان مى دهد، عشق فضاى رو به زندگى است و قدرت مرگ را فرو مى پاشد. آيا مى توان گفت عشق رودرروى مفهوم مرگ در ساختار روايى قصه هاى هزارويك شب قرار گرفته است.
ميشل فوكو نيز به مسئله تقابل روايت و مرگ با توجه به متن هزارويك شب اشاره مى كند. آيا در هزارويك شب اين سخن عشق است كه نيروى مرگ را پس مى راند؟ در مورد هزارويك شب من خاصه به اين دليل معتقدم كه داستان رودرروى مرگ قرار مى گيرد و آن را مى شكند كه ذهنيت ايرانى و ذهنيت شرقى مبتنى بر تقابل مرگ با عشق است. چنانچه در مقدمه كتاب هم نوشته ام هزارويك شب داستان تقابل عشق و مرگ و در نهايت پيروزى عشق بر مرگ است. به نظر من در اينجا آن دوبينى و ثنويت ايرانى منعكس است و به نظر من اين مقوله ستيز خير و شر و ثنويت بزرگ ترين اسطوره ايرانى است، يعنى اگر اسطوره بارز منطقه و تمدن ديگرى چون يونان يا غرب را در داستان پرومته متجلى بدانيم، در آنجا قهرمان به حريم خدايان دستبرد مى زند و چيزى را از آنان ربوده و به بشر مى رساند و به هر حال در آنجا مضمون تجاوز مطرح است كه بعد به فاوست و شايد بعدتر به ناپلئون مى انجامد.
در فرهنگ ما نيز اسطوره اى كه مى تواند با اين داستان برابرى كند، برخورد خير و شر يعنى ثنويت است چرا كه ما پرومته يا فاوست نداريم. اين اسطوره و ايده در شخصيت ها ظاهر مى شود و براى مثال شما مى بينيد كه در يك طرف امام حسين(ع) قرار دارد و در سمت ديگر شمر يا يزيد و براى مثال تمام تعزيه ها بر همين اساس قرار دارد، يك طرف نور است و طرف ديگر ظلمت، در يك جانب اهورامزدا ايستاده و در سمت ديگر اهريمن.تصور من اين است كه اين اسطوره يعنى نبرد خير و شر و نور و ظلمت با انديشه ايرانى سرشته شده است، ژن فرهنگ ما است، البته مى توانيد بر من خرده بگيريد كه اين اصطلاح غلط است اما در اينجا من «ژن» را استعاره از يك بن مايه و بنياد قوى و كهن فرهنگ مان گرفته ام.
تقابل خير و شر بن مايه فرهنگ ايرانى است. مضمون قصه هاى هزارويك شب، به اين بن مايه بسيار نزديك است. در اسطوره، ما درگيرى خير و شر را تا پايان تاريخ بشريت مشاهده مى كنيم و اين اسطوره اميدى را زنده مى سازد كه عاقبت خير و نور بر شر و ظلمت چيره مى آيند. در قصه، پيروزى دسترس تر است، چون قصه ساختار متفاوتى با اسطوره دارد. به زبان ديگر قصه، صورت تخفيف يافته اسطوره است و از اسطوره عوام و مردم پسندتر و دم دست تر است. در اينجا عشق، مرگ را درهم مى شكند و شهريار به راه مى آيد.
•پس شما معتقديد كه دايكتومى خير و شر در هزارويك شب به عشق به عنوان يك سنتز مى انجامد؟
نه، هزارويك شب سنتز وضع جامع آن نيست، سنتز در اين مورد بى معنا است، در اين ميان يكى از اين دو بايد پيروز شود. در ديالكتيك مرگ و عشق سنتزى وجود ندارد، ما در اينجا آنتيگون نداريم اين آنتيگون است كه سنتز است!
•چرا؟ مى شود توضيح دهيد.
چرا در آنتيگون با سنتز روبه رو هستيم و در هزارويك شب نه! از زمانى كه سوفكل وقتى آنتيگون را مى نويسد، آنتيگون جاودانه مى شود، چنان كه تاكنون برجامانده است و از سه هزاروپانصد سال پيش تاكنون هنوز نامش باقى است. كتاب جورج استاينر به نام آنتيگون ها داستان جاودانگى آنتيگون را بررسى مى كند و دليل اين جاودانگى را بيان مى دارد. حال بايد پرسيد چرا اين تراژدى كهنه نمى شود و چرا از زمان كار سوفكل تا حال حدود ۲۰۰ آنتيگون نوشته شده است. شاعران، درام نويسان، رمان نويسان و... هر يك به ارائه تصويرى از آنتيگون پرداخته اند. سخن انديشمندى چون هگل نيز درباره آنتيگون خواندنى است. هگل مى گويد اگر من اين تراژدى را نمى خواندم نمى توانستم كتاب تاريخ عقلانيت را بنويسم.
دليل اين جاودانگى در غرب همان وضع جامع يا سنتى است زيرا آنتيگون، همانقدر داراى حق است كه كرئون، يكى باطل نيست و ديگرى حق. اينجا مسئله سنتز مطرح است. آنتيگون به قول خودش، مدافع حقوق نانوشته است و منظور از قانون نانوشته، قانونى است كه قلب تعيين مى كند، اما كرئون مدافع قانون نوشته است، قانون حكومت و سياست. خب با اين كيفيت اگر فقط آنتيگون ها حكومت بكنند آنارشى به وجود مى آيد و اگر فقط كرئون ها حكم برانند، ديكتاتورى پيدا مى شود. پس هردو بايد در كنار هم باشند. اينجاست كه حق را سوفكل به يكى نمى دهد. او نمى گويد كه فقط آنتيگون حق دارد يا فقط كرئون محق است، هردو حق دارند تا شما كدام حق را بيشتر بپذيريد و نسبت به آن سمپاتى داشته باشيد؛ ولى ما نمى توانيم بگوييم كه شمر همانقدر حق دارد كه اما حسين يا مثلاً اهورامزدا همانقدر بر حق است كه اهريمن! به همين دليل هم هست كه وقتى آنتيگون را تبديل به تعزيه مى كنيم نادرست از آب درمى آيد.
آنتيگون را نمى توان به تعزيه تبديل كرد؛ آنتيگون را بايد از سر نوشت تا جامه تعزيه بر تن كند به زبان ديگر خود آنتيگون سوفكل را نمى توان در قالب تعزيه درآورد. اما مرگى كه از آن در هزارويك شب سخن مى رود واقعاً مرگ محسوس است، و جدال عشق و مرگ تا پيروزى عشق بر مرگ قابل لمس ادامه دارد. منظور از اين مرگ يك تولد روحانى و عرفانى نيست، يعنى چشم گشودن بر حقيقت نو و حياتى ديگر، يعنى در خود بمير تا دوباره متولد شوى و به عالم ديگر و جهان معنا چشم بازكنى! منظور چنين مرگى نيست! در هزارويك شب مرگ، جسمانى و عنصرى است و به همين معنا هم مطرح است! در اين تقابل ميان عشق و مرگ بايد حق را به يكى داد، يعنى نمى توان گفت شهريار همانقدر محق است كه شهرزاد!
•يك نكته ديگر كه درباره هزارويك شب و به ويژه طرح گفت وگويى آن براى من مطرح است و شما در تعابير و تفاسير خودتان به آن اشاره داشته ايد، اين است كه انگار ما با لشكر انبوهى از بن مايه ها و تم هاى عاميانه در آن روبه رو هستيم. به قول شما هزارويك شب آكنده از عناصر عينى اى است كه براى مردمى كه آن را مى خوانند، جذابيت فراوان دارد. من سئوالم اين است كه مناسبت هزارويك شب با متن هاى شفاهى چون folklore و folktale چيست؟
قصه هاى هزارويك شب شفاهى است. براى نقالى بوده است. يعنى ما در هزارويك شب با ادب مكتوب چون گلستان، بوستان و... سر و كار نداريم، هزارويك شب كتاب قصه اى بوده كه ادبا اصلاً آن را نمى پسنديدند و اين كتاب را بى ارزش مى دانستند. شما وقتى الفهرست و دستور الوزرا و الكتاب را مى خوانيد، مى بينيد نويسندگان مدعى اند كه در دوران اسكندر براى وى سمر _ يعنى قصه _ مى گفتند و دومى مى گويد من كتابى ديدم كه اگر اشتباه نكنم هزارويك شب بوده و دويست قصه دربر داشته است و او از آن قصه ها با عنوان «بارد»يعنى قصه هاى خنك و بى مزه نام مى برد. اين از آن رو است كه ادبيات شفاهى ما طبيعتاً جزء ادبيات منشيانه محسوب نمى شد و اصلاً مورد توجه نبوده است. اين ادب، ادبى بود كه به چشم تخفيف به آن مى نگريستند.
هزارويك شب نيز جزء اين ادب است و از نوع ادب شفاهى و فولكلوريك محسوب مى شود و به همين دليل شباهت هاى فراوانى با قصه هاى شفاهى ديگر دارد، مى توان گفت كه قصه هاى هزارويك شب از قصه هاى عاميانه متاثر شده است و يا شايد قصه هاى فولكلوريك به آن راه پيدا كرده است و مثال ها يكى دو تا نيست. فراموش نكنيم كه قصه هاى هزارويك شب براساس تحقيق محققان بزرگ، مشتمل بر چند دوره و چند مدنيت است كه يكى از آنها ايرانى، يكى عراقى و ديگرى مصرى است. محققان هزارويك شب قصه هاى مصرى آن را از قصه هاى عراقى و ايرانى اش تمييز مى دهند. كتاب نيكلا الى سيف همين كار را كرده است كه متاسفانه اين كتاب به زبان فارسى ترجمه نشده است. اين كتاب به تقسيم بندى افسانه ها براساس مدنيت هاى مختلف پرداخته است. قصه هاى ايرانى با همان پايه و مايه سحر و جادويى آن، قصه هاى عراقى با جنبه هاى اسرارآميز نيمه تاريخى مثل قصه هاى هارون الرشيد و قصه هاى مصرى با جادو و جنبل اغراق آميز موجود در آن و همه اين قصه هاى شفاهى است. حتى گروهى معتقدند كه هزارويك شب كتابى براى يادآورى قصه بوده است. يعنى نقال به كتاب نگاه مى كرده و قصه اى گفته يا مى بافته است. بنابراين كتابى مضبوط مشتمل بر قصه هايى كه اكنون پيش روى ما است، از آغاز چنين نبوده است و هزارويك شب جزء ادبيات منشيانه فاخرى كه در زبان فارسى داريم، نبوده است و تا زمانى كه فرنگى ها به اين كتاب توجه نكرده و اهميت آن را آشكار نساختند، ما از اهميت ادبى و فرهنگى آن غافل بوديم. اوج توجه ما به هزارويك شب آن بود كه ما به بررسى اغلاط نسخ هزارويك شب پرداختيم. البته بايد اذعان كرد كه هزارويك شب داراى اغلاط فراوان است و زبان موجود در آن نيز واقعاً زبان الكنى است. دليل آن هم اين است كه قصه هاى آن شفاهى است و براى مردم گفته شده است. نه بزرگان و خلفا! هزارويك شب را براى مردم كوچه و بازار نقل مى كردند. بنابراين زبان قصه ها در چارچوب درك مردم بوده است و زبان، زبان فاخرى نيست، زيرا هزارويك شب جزء ادبيات شفاهى است.
•اين نكته كه مطرح مى كنيد كه هزارويك شب جزء ادبيات شفاهى است، اين سئوال را مطرح مى سازد كه اگر ادبيات هزارويك شب ، ادبيات غيررسمى باشد، با توجه به اينكه ادبيات غيررسمى اغلب مرزهاى ايدئولوژيك، تابوها و تحديدهاى فرهنگ رسمى را پشت سر مى نهد، آيا مى شود از منظرى كه مثلاً ميخائيل باختين به آن مى پردازد، بگوييم كه عناصر غيررسمى و چندصدايى فرهنگ مردمى folk culture در هزارويك شب محل ظهور پيدا كرده است، از جمله عناصر تابو و...؟
هزارويك شب كتابى است در تجليل از گفتار عشق. براى من مهم ترين موضوع و مضمون هزارويك شب اين است كه در فرهنگ اين مدنيت ها، هزارويك شب كارى بسيار گستاخانه مى كند، آن چه كارى است؟ آن اين است كه مى آيد و گفتار عشق را مانند ناجى بر سر يك زن مى نشاند و سيماى زن را با آن درخشان مى سازد. اين كار فردى نيست.
اصولاً در نقل و ادب عامه پسند و شفاهى به طور كلى كه با ادب منشيانه و فاخر و فاضلانه فاصله زيادى دارد، خيلى بى پروايى ها و حرمت شكنى ها به چشم مى خورد. در هزارويك شب اين معنى به روشنى مصداق دارد چنانكه در تصنيف هاى عاميانه و در قصه هاى هزل آميز و عامه پسند اروپا در قرون ميانه.
•بر اين اساس مى توان گفت كه تبلور گفتار عشق در ادبيات غيررسمى بسيار بى محابا و بى پرواتر از ادبيات رسمى است و از جمله در هزارويك شب؟
درست است به خصوص در كتاب هزارويك شب اين اتفاق افتاده است. البته شما وقتى قصه هاى عاميانه ديگر را مى خوانيد يا مى شنويد، مثلاً وقتى قصه هاى گلين باجى را مى خوانيد، اين بى پروايى ها را در آنجا هم مى بينيد، اما تمام قصه هاى گلين باجى قصه هاى عشق نيست، اما در هزارويك شب شما مضمون واحد عشق را مشاهده مى كنيد. در آنجا چند مضمون مطرح نيست و اگر هم هست اهميت هيچ يك به پاى مضمون عشق نمى رسد. نكته مهم براى شرق نيز همين است و اولين بار در كتابى به اين عظمت ما گفتار عشق را مطرح مى كنيم و اين چنين از آغاز قرون وسطى اسلامى تا هفت هشت قرن بعد اين كتاب عظمت عشق را مطرح مى كند و اين گفتار را ما بر زبان يك زن مى نهيم و اين مسئله بسيار مهم است.
•آقاى دكتر ستارى آيا طرح گفت وگوى عشق را نمى توان از منظر روانشناختى با گفتار عشق مرتبط دانست. يعنى شما مى گوييد كه گفتار عشق بر زبان زن جارى مى شود و قبلاً هم گفتيد كه شخصيت شهرزاد يك شخصيت آركتيپيكال است، بر اين اساس آيا همانطور كه گروهى از محققان به تحليل روانشناختى متن هزارويك شب پرداختند و شما به نقد و مرور آثار آنها در كتاب هايتان مى پردازيد، آيا مرد نمى تواند نماد لوگوس و زن را نماد اروس يا آنيما و آنيموس دانست؟
مرد نماد عقل و زن نماد نفس، در ادب صوفيه من جمله در مثنوى مولانا هم هست، اما در مورد مادينه جان و نرينه جان روانكاوان در مورد پرسوناژهاى هزارويك شب سخنانى گفته اند كه من هم آنها را در كتاب هايم منعكس كرده ام و به نظرم اين ديدگاه براى تحليل هزارويك شب محل تامل است. ولى به زعم يونگ، آنيما مادينه جان مرد است و آنيموس، نرينه جان زن و بعيد است كه شهرزاد، نفس نرينه خود را به صورت شهريار و شهريار، نفس مادينه اش را به سيماى شهرزاد ديده باشند، زيرا به قول يونگ، مرد و زن مسحور آنيما و آنيموس خويش اند و اين معنى درباره شهرزاد و شهريار است كه در آغاز قصه گويى مصداق ندارد. در واقع اين فونكسيون شهرزاد است كه او را به مثل اعلى تبديل مى كند.

اما همانطور كه گفتم اصولاً عشق بدون گفت وگو بى معناست و ميان عشق با گفت وگو ارتباط تنگاتنگى هست. از اين رو عشق با روان پيوند دارد، عشق را بايد بيان كرد، اما جنسيت از مقوله عمل است، عمل انجام مى گيرد و تمام مى شود و اين عشق است كه امتداد دارد.
•نكته ديگرى كه به نظر مى رسد .
در هزارويك شب جاى تامل دارد و داراى اهميت بسيار است، آن است كه در هزارويك شب به گونه اى با تم و مضمون سفر هم روبه رو هستيم. بله درست است!
•گويى ما بايد قلمروهاى متعددى را پشت سر بگذاريم و در هر قلمرو بخشى از آگاهى هايمان كامل گردد. كتاب آخر شما در مورد هزارويك شب هم سفر سندباد نام دارد. حال سئوال من اين است كه بين تم سفر و گفتار عشق و طرحواره گفت وگويى كه آن را مطرح كرديد، چه ارتباطى وجود دارد؟ آيا مى شود گفت كه ما در سفر هم از قلمروها مى گذريم و به جغرافياى جديدى قدم مى گذاريم، مفهوم زندگى را بسط مى دهيم و اين امر گسترش مفهوم خود و اشراف بيشتر بر مفهوم self است؟
سفر براى ديدن شگفتى ها و عبرت آموزى هم هست:
بسيار سفر بايد تا پخته شود خامى
و شرح اين معنى در آثار صوفيه به تفصيل آمده است. اما سفر عاشقانه سفرى است كه موجب فراق است يا وصال. بنابراين ارتباط زيادى بين گفتار عشق و سفر وجود دارد. سفر امكان دستيابى به عشق را ميسر مى سازد. شما از طريق گفت وگوها آدم ها را مى شناسيد، با آنها آشنا شده يا حتى به آنها دل مى بنديد، بنابراين در اينجا سفر هم پايه و مايه اى به گفت وگو مى دهد و هم به عشق. البته سفر عنصر اساسى هزارويك شب نيست، عنصر اساسى هزارويك شب كلام عاشقانه است، ولى سفر به اين بن مايه، پايه و مايه مى دهد. شما در سفر از چارچوب خانه و زندگى خود خارج مى شويد و مردمان ديگر را در نواحى ديگر مى بينيد. هم با آنها به گفت وگو مى پردازيد و هم ممكن است به آنها دل ببنديد.
سفر سندباد براى رازآموزى و حكمت اندوزى نيست به قصد تجارت است. سندباد عاشق نيست، تاجر است، اما در سفرهايى كه مى رود، دو بار ازدواج مى كند و دست كم يك بار بسيار شيفته زن خود است و البته فراموش مى كند كه در بغداد زن و فرزند داشته است! من فكر مى كنم كه سفر چارچوب تنگ خودى بودن را مى شكند.
•پس بدين ترتيب گسترش مفهوم خود كه رسيدن به مفهوم ديگرى است هم با سفر و هم با عشق كه از عناصر كليدى هزارويك شب اند، مرتبط است؟
بله چه سفر ذهنى و درونى چه سفر آفاقى و بيرونى.
•منظورتان از سفر درونى چيست؟
گفت وگو با خود!
•به چه نحوى؟
شما اگر با خود گفت وگو نكنيد قادر نيستيد با ديگرى گفت وگو كنيد و اگر خودتان را دوست نداشته باشيد، نمى توانيد ديگرى را دوست داشته باشيد!
•اين گفت وگوى درونى و بيرونى در هزارويك شب چگونه تجسم مى يابد؟
من فكر مى كنم شهرزاد خود را به عنوان يك زن بسيار دوست دارد، او ارزش زندگى را مى داند و به همين علت هم مى خواهد زندگى ديگران را نجات دهد. اگر شهرزاد خود را دوست نمى داشت امكان نداشت كه به فكر نجات جان خواهرانش باشد. بنابراين دوست داشتن خود لازمه دوست داشتن غير است. من تعجب خواهم كرد اگر بگويند عاشقى خود را دوست ندارد و تنها به معشوق علاقه مند است.
اين ممكن نيست كه من شخصى باشم متنفر از خود و بخواهم ديگران مرا دوست بدارند، خب چرا مرا دوست بدارند؟! شهرزاد اگر خود را دوست نمى داشت نمى توانست به فكر نجات جان خواهرانش باشد، اين دو لازم و ملزوم همند! البته عاشق در نهايت ممكن است به مرحله از خودگذشتگى و ايثار برسد، ولى اين معنويت در عشق، حد اعلاى عشق است و نه ابتدايش و تازه در اين مرحله نيز عاشق از خود بيزار نيست بلكه چيزى را كه خيلى گرانبهاست يعنى نقد جان را به پاى معشوق مى ريزد.
•من مى خواهم با اجازه شما گفت وگويمان را از موضوع طرح گفت وگويى هزارويك شب و گفتار عشق به سمت موضوع ديگرى ببرم كه در كتاب خود شما هم بر اهميت آن اشاره شده است. شما در كتاب گفت وگوى شهريار و شهرزاد نوشته ايد كه ما بايد به اهميت جايگاه انسان شناختى و جامعه شناختى شهرزاد توجه كنيم. من مى خواهم بدانم اگر ما بخواهيم بر مبناى ساختار قدرت به هزارويك شب نظرى بيفكنيم چه خوانشى از متن اين روايت خواهيم داشت و آيا نقش كليدى شهرزاد در اين تفسير و خوانش مهم خواهد بود؟
منظور از آن سخنى كه خانم محقق غربى درخصوص فمينيست پيش از وقت بودن شهرزاد مى گويد، فمينيسم غربى است و من به اين فمينيسم در هزارويك شب اعتقاد ندارم و چنين تحليلى را درست هم نمى دانم. اگر شهرزاد را فمينيسم بدانيم، قصد او جايگزين كردن زن با مرد نيست! يعنى شهرزاد نمى خواهد زن، مرد بشود، مى خواهد زن و مرد مكمل يكديگر باشند و اين دو همكار گردند، بنابراين در اين فمينيسم نابود كردن قدرت مردانه مطرح نيست، شهرزاد انقلابى نيست، انتقام جو تا حد سر به نيست كردن شهريار نيست او مى خواهد پايگاه زن را آن گونه تثبيت بكند كه همكار و يار و ياور مرد شود. بنابراين اصلاً مفهوم غربى فمينيسم آن طور كه مثلاً در كارهاى سيمون دوبوار مى بينيد، در هزارويك شب مصداق ندارد!
سيمون دوبوار مى گويد آدم زن، زاده نمى شود، بلكه زن مى شود اما من مى گويم كه زن، زن زاده مى شود، زن، زن است و مرد، مرد است! اين دو را نمى توان از هم جدا كرد. بنابراين اگر ملاك بررسى و تامل پايگاه قدرت باشد، شهرزاد سعى مى كند پايگاه زن را به جايى برساند كه ديگر با نظر تخفيف به زن ننگرند و او را يك موجود پست و ناقص العقل ندانند و اين نظر را بايد در متن فرهنگ سنتى نشاند كه زن را موجودى مى داند كه ناقص العقل است، عمله شيطان است، فرهنگى كه خواندن سوره يوسف را براى زن حرام مى داند، بنابراين شهرزاد زنى است كه نمى خواهد شهريار را ويران كند، براند و بكشد! بلكه به راه آورد. از اين رو مى توان گفت كه پايگاه شهرزاد از لحاظ انسان شناختى و جامعه شناختى پايگاه نوع دوستى است، كار شهرزاد بلاگردانى و سپر بلا شدن است.
اما در باب نقش او در شكستن تقدير بايد دانست كه اين تقدير، تقديرى آسمانى نيست، تقديرى است كه يك انسان حاكم گردانيده است و از اين روى به سحر و جادوى كلام تدبير شهرزاد كه همان ذكاوت و چاره گرى ظريف و در پرده زنانه است مى شكند و اگر هم بر سراسر كتاب تا شب آخر خوف مرگ، سايه افكنده است، اين ظاهر قضيه است. زيرا شهريار اندك اندك شريك بازى شده است؛ مى داند كه هر وقت بخواهد شهرزاد را خواهد كشت و اگر چنين نمى كند براى آن است كه ببيند اين زن شگرف تا كجا پيش مى تواند رفت و ضمناً رفته رفته به او دل مى بندد شهرزاد هم همين طور.
•حتى عاشق او هم مى شود!
بله حتى عاشق شهريار هم مى شود. شهرزاد مى خواهد حيثيت و شأن خود را تا آن حد بالا ببرد كه بتواند زندگى برابر با وى داشته باشد. اما نكته ديگرى كه در اينجا بايد به آن اشاره كنم، توجه به اين اصل است كه در ابتدا بر آن تاكيد ورزيديم و آن اين است كه اين كار شهرزاد در فرهنگى معنا مى يابد كه براى كلام ارزش فراوان قائل است. اين كار شهرزاد در فرهنگى اتفاق مى افتد كه چنين الگويى دارد.
•آيا اين الگو در ساير فرهنگ ها هم ديده مى شود؟ آيا با متنى از اين نوع در فرهنگ هاى ديگر نيز روبه رو هستيم؟
از زبان يك زن من تنها اين متن را مى شناسم. در فرهنگى كه براى كلام آنقدر ارزش قائل است كه آن را به پايه اعجاز مى رساند و مى گويد يكى از معجزات، كلام خوش است در اين فرهنگ شهرزاد چهره مى كند. در جايى كه شما مى خواهيد قدرت را مستقيماً مورد تهاجم قرار دهيد و آن را از ميان برداريد، ديگر گفت وگوهاى معمولى عاشقانه عارى از قدرت جادويى كلام كارساز نيست. اين نمونه، بنيان هاى مدنيت فرهنگى را نشان مى دهد كه براى كلام، ارزش آسمانى و قدسى قائل است و اين فرهنگ معتقد است كه با كلام مى توان كارى كرد كه حتى با شمشير هم نمى توان.
•قصه گويى شهرزاد به گونه اى او را بر تقدير مرگ چيره مى آورد و اين درحالى است كه او خود يكى از بازيگران و شخصيت هاى داستانى هزارويك شب هم هست. ما در كمتر روايتى از روايت هاى كهن با چنين موقعيت شگفت آورى روبه رو هستيم كه قصه گويى خود بازيگر قصه نيز باشد. آيا با اين هنر قصه گويى يعنى رسيدن به مقام داناى كل، يعنى آگاهى بر قصه ها، افسانه ها، جادوها و... و پايان آنها است كه شهرزاد قدرت ايستادن در برابر مرگ و به عقب راندن آن را دارد، يعنى تنها راه مقاومت در برابر مرگ واقعى، توان بالاى قصه گويى و نهان بينى دنياى افسانه است. آيا اين گونه مى توان انديشيد؟ به تعبير ديگر قصه گويى و افسانه سرايى با دانش قومى يا لاممكن مى شود كه شهرزاد دارد؟
شهرزاد هيچ وقت نمى گويد من داناى كلم. در ابتداى هزارويك شب آمده كه شهرزاد فردى بود كه بسيار كتاب خوانده بود. در روايت فارسى هزارويك شب و خاصه در روايت ماردروس آمده كه شهرزاد همه چيز و از جمله طب، فقه و ستاره شناسى هم خوانده است. شهرزاد خوانده هايش را نقل مى كند، و در عين حال به نصيحت قدرت مى پردازد. او كوشش مى كند به شهريار اين را بقبولاند كه آنچه در مورد زن مى گويى اشتباه است. او در قصه هاى مختلف اشتباه نظرگاه شاه را نشان مى دهد و قصه هايى مى گويد كه در واقع حديث نفس خود او است. در آغاز هزارويك شب شهرزاد داستانى را نقل مى كند كه عيناً زندگى خود او است. او كار حيرت انگيزى در روزگار خود انجام مى دهد و آن بيان پيامى انسانى است.
نكته بسيار مهم ديگر اينكه در هزارويك شب كسى را مى كشند براى اينكه كارى را ناقص انجام داده است و به شگفت آمدن از قصه موجب مى شود كه از كشتن گناهكار صرف نظر شود. اين اعجاب از كارى بى نقص و يا كلامى سحرآميز، برابر با زندگى است. نكته اين است نه داناى كامل بودن.
•من نمى خواهم بگويم شهرزاد به نوعى ديگر يك trickster است يعنى تيپى كه تامپسون در كتاب folk و ترنر در مقاله myth and symbol از آن سخن گفته اند ولى آيا همين پناه بردن به خلاقيت ذهنى و كوشش در اصلاح قدرت به كمك كلام، امكان نزديكى به چنين شخصيتى را به ما نشان نمى دهد؟ استفاده از مكر در برابر قدرت عريان و خشونت لخت و آشكار مردانه؛ يعنى تنها عامليت و فاعليت (agency) در مواجهه با اقتدار؟
زن در فرهنگ ما مكار است. قصه هاى مكر زنان را شنيده ايد. اما آيا اين به معناى حقه باز بودن زن است؟ اين هوش زن است كه در مقابل ستمى كه بر او مى رود مكر مى ورزد. موضوع را بايد از اين منظر ديد. اما قبلاً گفتم كه اين مكر، مكر دليله محتاله يا زليخا مبتنى بر دروغگويى نيست مبتنى بر شگرد قصه گو يعنى قطع داستان در زمانى مناسب براى برانگيختن ميل به شنيدن بقيه آن است. شهرزاد مثل اعلاى بازگشت زن است، كه طرد شده است. در اديان هم همين واقعه پيش آمده است.
•اما يكى از مضامين هزارويك شب موضوع زن شيطان گون و فريبكار است كه در همان قصه هاى مدخل با خيانت زن آن را مشاهده مى كنيم و طرح نمونه هايى نزديك به پاندورا، جهى، مشيانه و...
داستان هزارويك شب بر اين پايه نهاده شده است كه زن بد است، اين اساس هزارويك شب را شكل مى دهد و به همين دليل نيز عده اى مى گويند اصل هزارويك شب هندى است. قصه هاى هندى پر از اين حرف ها است. اما كارى كه شهرزاد مى خواهد بكند اين است كه بگويد اين حرف غلط است. قصه هاى مكر زنان بخشى از هزارويك شب است و نه تمام آن. به اين مكر هم دو نوع مى توان نگريست، يك نوعى كه در اثر ستم مرد، زن راه مكر مى جويد اما من نگاه ديگرى به اين مسئله دارم و آن اين است كه در مقابل ستمكارى، زن راه ديگرى نمى توانست بجويد و از اين روى ما نه با مكر كه با هوشيارى زن مواجهيم. يك قصه بسيار معروفى را يك فرنگى ترجمه كرده است كه مى توانيد عين اين قصه را در بختيارنامه و سندبادنامه هم ببينيد و آن چيست؟
زنى از جلوى دكان چند مرد رد مى شود و هر كدام از آنها را مى فريبد! زن از اين راه بر مردهاى توانمند فائق مى آيد. بنابراين وقتى از مكر زن در قصه هاى هزارويك شب سخن مى گوييم، نمى توانيم آن را با كاركرد خداى يونانى يكسان بدانيم. اين تطبيق الگوى غيرشرقى با قصه هاى شرقى و تيپ هاى داستانى آن است و من اين ديدگاه را نمى پذيرم. اما چرا چنين قصه هايى گفته مى شد؟ مكر زنان را در بارگاه خلفا و سلاطين مى گفتند و مى خنديدند و لودگى مى كردند.
اگر باور داشتند كه زن عمله شيطان است، از آن روى بود كه از زن مى ترسيدند. من فكر مى كنم ظاهر قصه در جهت تخفيف زن است ولى در باطن نشان دهنده قوتى است كه زن داشته است. بنابراين مكر زنان در قصه هاى ما، مقابله ناگزير زن را با مردسالارى به قول امروزى ها نشان مى دهد و زن براى اين مقابله كار ديگرى جز مكر نمى توانست انجام دهد و در غير اين صورت سركوب مى شد!
فراموش نكنيم كه كتاب قصه اى به عظمت هزارويك شب در باب خيانت مردان نيست مگر هزارويك روز كه ساخته و پرداخته يك مرد شرق شناس فرانسوى است!
•ولى آنچه شما مى فرماييد نشان مى دهد كه زن مكرور با شخصيت محتاله كاركردهاى مشتركى هم دارند. آيا اين دو از هم كاملاً جدا و متمايزند؟
نه، من نمى گويم كاملاً جدا مى شوند بلكه تاكيد مى كنم كه بايد به گونه ديگرى بنگريم. من معتقدم كه بايد از ديد شرقى و ايرانى به اين قصه ها نگريست. در مورد شخصيت محتاله مى توانيد دو ديدگاه را مطرح كنيد؛ يا بگوييد او عمله شيطان است كه اين كار را انجام مى دهد، براى آنكه واقعاً جانشين و دست نشانده شيطان است و يكى ديگر آنكه بگوييد چون او مورد ستم قرار گرفته است كارى جز محتالگى كه در اصل خردمندى و هوشيارى او است، نمى توانست انجام دهد. اما دليله و شهرزاد در عين نيرنگ سازى با هم تفاوت ماهوى دارند. شهرزاد مظهر كيفيت است: عشق و جادوى كلام. اما محتاله از قماش او نيست.
•شخصيت شهرزاد را برخى ملهم از نماد يك ابرمن مى دانند كه شما اين نظريه را در كتابتان مورد بررسى قرار داده ايد. اين شخصيت بر حسب چه الگوى تربيتى و فرهنگى شكل مى گيرد؟
ابرمن ريشه در فرهنگ قوم دارد؛ در فرهنگى كه براى كلام ارزش جادويى قائل است. شهرزاد نمونه بارز و برجسته فرهنگى است كه براى كلام ارزشى لاهوتى و اعجازآفرين قائل است. پيامبرها از اين سرزمين شرق برخاسته اند. رسالت شهرزاد تقابل با نابرابرى و كوشش در همزيستى، همدلى و هم خانگى با مرد است با ترفند قصه گويى.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837