دست در دست مادر در حوالى اميريه مى رفت. جوانكى جلوى پاى آنها بر زمين خورد. مادر هول شد و دويد. جوانك را سر پا مى كنند. مادر سر و روى او را مى تكاند. جوانك ضعيف و شيك است. شغلت چيست؟ كارگر چاپخانه است. چشمان مادر برق مى زند. با خودش فكر كرد حالا كه تقى را نمى تواند مدرسه بفرستد، بهتر است راهى چاپخانه اش كند.
به هر حال آنجا مى تواند سواد بياموزد. فرداى آن روز راهى ...
|