مردي ميانسال در كوچههاي تاريك سنپطرزبورگ، قدم ميزند و آواز ميخواند. اكثر مردم شهر براي تعطيلات آخر هفته به ييلاق خارج از شهر رفتهاند ولي او دوستي يا آشنايي ندارد كه وي را به ييلاقش دعوت كند و با كالاسكه خودش به پيشوازش بيايد. او تنهاست، تنهاي تنها! در هنگام قدم زدن بهطور ناگهاني زن جواني را ميبيند كه به نردههاي كنار جاده تكيه داده است و به جلو خم شده است.
او تا به حال با هيچ زن جواني ...
|