يك روز مردي يك ماهي گرفت. بعد دلش به رحم آمد و او را به دريا انداخت. بعد از مدتي گذار آن مرد به شهري افتاد. يك نفر كه دنبال كارگر ميگشت به او گفت: «تو براي من كار ميكني؟»
مرد غريب گفت: «بله» آن مرد گفت: «بيا با تو چند روزي كار دارم» مرد غريب به همراه او به خانهاش رفت و منتظر بود كه ارباب كاري به او رجوع كند اما از كار خبري نبود و ارباب خيلي ...
|