رفتن رستم به ديدن لشكر سهراب و كشتن ژنده رزم رستم به كاوس گفت اگر اجازه دهي با لباس مبدل بدون كلاه و كمر به لشكر توران بروم و ببينم كه اين نو جهاندار كيست. كاوس گفت اين كار فقط از تو بر مي آيد. يزدان نگهدارت . جهان پهلوان جامه اي مانند تورانيان پوشيده و پنهاني تا كنار اردوي تر كان رفت . صداي تركان را كه مي گذشتند و يا در دژ سپيد بودند خوب مي شنيد. پس خدا را ياد كرد و با دليري به درون دژ رفت. تمام پهلوانان و سران لشكر توران را نگاه كرد. كم كم پيش رفت تا به چادر سهراب رسيد ، ديد پهلواني بر تخت نشسته بر يك دست او ژنده رزم و در دست ديگر هومان قرار گرفته اند. بارمان نيز به كرسي در كنار هومان قرار گرفته بود. رستم سهراب را به دليري پسنديد. دو بازو به بزرگي ران اسب و با هيبتي چون شير، چهره چون خون و صد دلير گردش ايستاده بودند. جوان و سرافراز چون نره شير، رستم دورتر از چادر ايستاده بود كه ژنده رزم از چادر بيرون رفت و در تاريكي چشمش به رستم افتاد به هيكل او نگاه كرد دانست در لشكر توران چنين سپاهي وجود ندارد اين بود كه بتندي پرسيد: كه هستي سوي روشنايي بيا تا روي تو را ببينم. تهمتن پيش رفت مشتي بر گردن ژنده رزم زد كه جان از بدنش پرواز كرد. اي فرزند. آن زمانكه سهراب آهنگ جنگ ايرانيان كرد. ژنده رزم را همراه آورد. زيرا او نيز فرزند شاه سمنگان بود. تهمينه نيز با آمدن ژنده رزم موافقت كرد زيرا او رستم را در بزم ديده بود و مي شناخت. تهمينه به ژنده رزم گفت: تو را همراه سهراب مي فرستم تا چون به ايران رسد و كار جنگ بالا بگيرد پدرش را به او نشان دهي اما چون سرنوشت نوعي ديگر رقم زده بود ژنده رزم به دست رستم كشته شد. سهراب ساعتي انتظار كشيد اما ژنده رزم باز نگشت. سهراب كس فرستاد دنبال ژنده رزم بگردند. يكي از كسان ژنده رزم را كه جان از تنش بيرون رفته بود بر خاك پيدا كرد. نزد سهراب برگشت و داستان را گفت. سهراب از جا بلند شد همراه با تمام كسان با شمع افروخته به ديدن ژنده رزم آمد كه او را مرد ه يافت. سهراب شگفت زده شد، پهلوانان را خواست گفت امشب نبايد خفت زيرا گرگي در ميان ما آمده امشب را بيدار باشيد، باشد كه فردا كين ژنده رزم را از ايشان بخواهم. رستم دژ را خوب تماشا كرد سرداران را شناخت و از همان راه كه آمده بود بازگشت. چون به سپاه رسيد. گيو پاسدار بود چون سايه رستم را ديد با تيغ كشيده بر سر او فرياد زد . كيستي. رستم از صدايش شناخت كه گيو است و خود را آشكار كرد . گيو چون صداي رستم را شنيد پياده شد به رستم گفت: اي پهلوان در اين تيره شب كجا بودي، رستم آنچه كرده بود گفت. گيو بر او آفرين كرد و با رستم نزد كاوس رفت و كاوس پرسيد چه كردي. رستم همه را گفت. گفت گمان نكنم سهراب از تورانيان باشد از ايران و توران به هيچكس مانند نيست. تا آنجا كه به ياد دارم ، تو گوئي كه سام سوار است و بس. آن شب گذشت فردا صبح سهراب خفتان جنگ پوشيد ، ابزار جنگ بر گرفت با اسب بر بلندي بالا رفت، به جائيكه ايران سپه را بديد، و فرمان داد تا هجير را بياورند. هجير را آوردند سهراب گفت اي پهلوان هر چه مي پرسم به من راست بگو ، گرد دروغ مگرد. اگر راست بگوئي رهايت مي كنم، اگر راست گفتي به تو گنج مي دهد نيكي مي كنم. اما اگر دروغ و كژي پيش آوردي. همان بند و زندان بود جاي تو، هجير گفت: هر چه بپرسي پاسخ خواهم داد مگر آنكه ندانم. سهراب گفت: نشانه هايي از طوس ، كاوس، گودرز، گستهم، گيو، بهرام و رستم مي خواهم. نشان آنها را به من بده اينك نگاه كن آن سرا پرده ديباي رنگارنگ با خيمه ها كه صد ژنده پيل در برابرش بسته اند با تختي از پيروزه با آن درفش زرد خورشيد پيكر كه نشان ماه را بر سر خود دارد و در قلب سپاه زده شد از آن كيست، هجير گفت: آن از كاوس كي است . سهراب پرسيد در دست راست كه سواران بسيار قرار دارند آن سرا پرده سپاه با خيمه ها ي بي اندازه با درفش پيل پيكر به كه تعلق دارد. هجير پاسخ داد : آن درفش پيل پيكر از آن طوس فرزند نوذر است كه سپهدار سپاه مي باشد. سهراب گفت: آن سرا پرده سرخ و آن درفش بنفش كه نقش شير دارد و سپاه بزرگي پشت آن قرار گرفته از آن كيست. هجير گفت: هجير راست بگو و با دروغ خود تباهي پيش ميار . هجير گفت آن پهلوان پير ايران سپهدار گودرز كشوادگان است. هشتاد پسر دارد هر يك چون پيل و شير ، يل و زورمند ، كجا پيل با او بكوشد به جنگ- نه از دشت ببر و نه از كه پلنگ. سهراب گفت آن پرده سراي سبز كه بزرگان ايران برابرش ايستاده اند و در برابرش اختر كاويان را بر پاي داشته اند و آن پهلوان كه بر تخت نشسته با آن بدن و قدرت و نيرو و آن اسب كه مانند آن را نديده ام و هر زمان مي خروشد كيست. ببين درفش اژدها پيكر دارد كه بر نوك آن شيري زرين نصب شده نام آن سوار دلير چيست. هجير با خود فكر كرد اگر من نشان جهان پهلوان را به او بگويم باشد كه به ناگاه بر او بتازد پس بهتر است نام رستم را از او پنهان كنم. هجير سر بلند كرد و گفت: شنيده ام از چين، نيكخواه و پهلواني به تازگي نزد كاوس آمده است. سهراب گفت: نام او چيست گفت: بياد ندارم. سهراب دوباره گفت: پرسيدم نام آن چيني را بگو . هجير گفت : اي پهلوان من مدت ها در دژ بودم در همان زمان پهلوان چيني نزد كاوس رفته است. سهراب در دل غمگين شد زيرا نام رستم را نشنيد اما نشاني هاي صاحب درفش اژدها پيكر را از مادرش شنيده بود آنرا مي ديد ولي باور نمي كرد و مي خواست آن سخن شيرين را از دهان هجير بشنود اما آنچه را كه نخست بر پيشانيش نوشته بودند جز آن بود. فضا چون ز گردون فرو ريخت بر همه زيركان كور كردند و كر سهراب پرچم سرداران ديگر را به هجير نشان داد و نام صاحب آن را پرسيد: درفش گرگ پيكر را نشان داد و گفت آن پرچم از كدام سردار است هجير گفت آن سرا پرده گيو است. بزرگترين فرزند گودرز و داماد رستم . سهراب گفت: پر چمي سپيد مي بينم با نيزه داران فراوان . دستگاهي عظيم دارد او كيست . هجير پاسخ داد آن سرا پرده به فريبرز فرزند كاوس متعلق است. سهراب تمام پرچمها را نشان داد و از هجير صاحب آن را پرسيد و سهراب هر لحظه مي كوشيد تا هجير را متوجه محلي نمايد كه تصور كرده بود رستم در آنجا است. هجير گفت هر چه دانستم به تو راست گفتم و نام آن چيني را نمي دانم اگر نه مي گفتم. سهراب گفت: اي هجير از رستم سخني نگفتي. مگر رستم بزرگ لشكر و نگهبان كشور نيست. چگونه جهان پهلوان در ميان سپاه پنهان باقي مانده، چگونه در جنگي كه كاوس خود آمده رستم نيست . هجير گفت: اكنون هنگام بهار است و گشت در گلستان. شايد به زابلستان رفته باشد تا بهار را در آنجا بگذراند . سهراب گفت: اين افسانه است رستم عاشق جنگ است، باور كنم كه در چنين جنگي هوس گلستان كرده است. پير و جوان بر اين سخن تو مي خندند . اي هجير من صادقانه با تو سخن مي گويم. اگر رستم را به من نشان دهي، تو را بي نيازي دهم در جهان ، اما اگر آنرا از من پنهان كني سرت را از تن جدا خواهم كرد هجير گفت: در اين جنگ كسي هماورد رستم نيست كه بخواهد در زابلستان به جنگ او بيايد . سهراب گفت: اي هجير سيه بخت گودرز كشوادگان ، كه چون تو كسي را بايد پسر بخواند، تو آنچنان از رستم ترسيده اي كه گزاف مي گوئي. هجير با خود انديشه كرد اگر من نشان رستم را به اين ترك بگويم فقط در لشكر او را جستجو خواهد كرد و امكان دارد، شود كشته رستم بجنگال او، و چون رستم كشته شود چه كسي از كاوس و ايران شهر دفاع خواهد كرد. فرض كنيم كه اين ترك مرا بكشد اتفاقي در جهان نمي افتد پدرم گودرز هشتاد پسر گزيده تر از من دارد. گيو، بهرام، رهام، شيدوش، پس از مرگ من مهرباني كنند- زدشمن بكين جان ستاني كنند. چنين دارم از موبد پاك باد نباشد چو ايران تن من مباد هجير به سهراب گفت اين چه آشفتن است- همه با من از رستمت گفتن است، چه كينه اي با رستم داري و چه چيز بيهوده از من مي خواهي، كه آگاهي آن نباشد برم، حال مي خواهي سر مرا ببري تو كه براي خون ريختن بهانه نمي خواهي هر چه خواهي بكن اما بدان تو رستم را نخواهي شكست چون آسان به دست تو نخواهد آمد. به فكر جنگ با رستم مباش زيرا اگر روبرو شوي زنده نخواهي برگشت. سهراب سخنان درشت هجير را شنيد پاسخي نداد اما پشت دستي بر او زد و بر خاك انداختش. سهراب چون از بلندي پائين آمد مدتي انديشه كرد عاقبت كمر بجنگ بست، بر اسب نشست و به ميدان رفت و تا قلب سپاه كاوس تاخت چون به چادر نزديك شد، رميدند از وي سران دلير، هيچكس از نامداران كاوس به جنگ او نيامدند. سهراب نعره زد و به كاوس گفت: چه بيهوده نام كاوس كي بر خود نهادي. گر اين نيزه در مشت پنهان كنم سپاه تو را جمله بيجان كنم، در آن شب كه ژنده رزم كشته شد سوگند خوردم ، كز ايران نمانم يكي نامدار كنم زنده كاوس شه را بدار، پهلوانان تو كجا هستند، گيو ، گودرز، طوس، فريبرز فرزندان تو چرا به ميدان نمي آيند. رستم كجاست چرا از ميدان من گريخته است. اكنون بيايند و در ميدان مردي كنند. در برابر نعره هاي او هيچكس پاسخي به سهراب نداد . سهراب هي بر اسب زد و خود را به چادر كاوس رسانيد از اسب خم شد و هفتاد ميخ از چادر كاوس را از زمين بر كند. چنانكه نيمي از سرا پرده بر هم فرو ريخت. كاوس فرياد زد اي نامداران، يكي نزد رستم برد آگهي، و بگوئيد اين ترك همه جا را بهم ريخته است كسي را نداريم كه در نبرد با او برابر ي كند. طوس خود را نزد رستم رسانيدآ نچه را كاوس گفته بود و خود ديده بود بيان كرد. رستم گفت: اي طوس هر يك از كيان كه مرا مي خواستند گاهي براي شادماني و بزم بود. و گاهي براي رزم. اما كاوس فقط مرا براي رزم مي خواند و بفرمود تا رخش را زين كنند، رستم از خيمه به دشت نگاه كرد گيو را ديد كه مي گذشت و به گرگين گفت شتاب كن و همه مي گفتند بايد زود جلوي اين ترك را بگيريد. رستم كه از درون چادر آن سخن را مي شنيد در دل گفت: اين همه تلاش براي جنگ با يك تن افسانه است و خود،بزد دست و پوشيد ببر بيان ، رستم بر رخش نشست و روانه خيمه كاوس شد. زواره پهلوان در راه به او رسيد و گفت از اينجا جلوتر مرو زيرا كاوس چون سهراب را ديد فرمان داد كه درفش او را برداشته و از ميدان بيرون برند و خود نيز چنان كرد . رستم پا بر رخش زد و در برابر سهراب قرار گرفت . سهراب كف بر كف زد و به رستم گفت: ما دو پهلوانيم بيا تا جدا از ميدان جنگ با هم نبرد كنيم اكنون اي پهلوان تو پير شده اي عمر زياد بر تو ستم كرده ميدان جنگ ديگر جاي تو نيست . تاب يك مشت من را هم نداري. رستم چون سخنان سهراب را شنيد . بدو گفت نرم! جوانمرد! نرم آرام باش، به پيري بسي ديدم آوردگاه- بسي ديو بر دست من شد تباه، لحظه اي درنگ كن تا مرا در جنگ ببيني. اين دريا و كوه جنگ مرا فراوان ديده است، چه كردم؟ ستاره گواه من است، اي مرد دلم به تو مي سوزد بر تو رحمت دارم نمي خواهم كه جان تو را من گرفته باشم. نمي دانم تو به تركان نمي ماني در ايران نيز چون تو نديده ام اين سخنان رستم دل سهراب را لرزانيد، گفت: اي پهلوانان! سخني مي پرسم راست بگو نژاد تو از كيست بگو و مرا شادمان كن، من اينگونه گمانم كه تو رستمي، تو فرزند دستاني اين را به من بگو و راست بگو تا دل من شاد شود، چنين داد پاسخ كه رستم نيم، تو اشتباه مي كني، چه او پهلوان است و من كهترم اميد سهراب به پاسخ رستم از دست رفت روز روشن در نظر تيره شد و نيزه بر دست ميان ميدان رفت. سهراب، نشاني و گفته ها ي مادر را كه با اين پهلوان تطبيق مي كرد ، رستم بود و از سخنان او در ميدان در شگفت. هر يك از دو پهلوان نيزه كوتاهي به جنگ آورده و بر يكديگر تاختند. نيزه ها شكست و فرو ريخت . دست به شمشير هندي بردند آنقدر بر سپر ها كوفتند كه تيغ ريز ريز شد. عمود بر سر دست آوردند. همي كوفتند آن بر اين اين بر آن، تا دسته عمود خم شد زره هايشان از هم گسيخت، اسبها از كار ماندند. تن پر عرق و دهان پر از خاك- زبان گشته از تشنگي چاك چاك، خسته و فرسوده آنگاه هر يك از ديگري دور شدند. جهانا شگفتي زكردارتست شكسته هم از تو هم از تو درست از اين دو يكي را نجنبيد مهر خرد دور شد هيچ ننمود چهر ستوران فرزند خود را در ميان هزاران مي شناسند، ماهي دريا و گور در دشت بچه خود را ميشناسد فقط رنج و آز است كه نمي گذارد انسان دشمني را زفرزند باز شناسد. رستم با خود گفت: اين جنگ به آنجا رسيد كه مرا خوار شد. جنگ ديو سپيد، و از مردانگي خودم در دل نا اميد شدم جواني كم سال مرا از روزگار سير كرد و اينك دو لشكر بر من نظاره مي كنند. بگذريم، دو پهلوان كمي استراحت كردند تا اسبشان آسوده شد. سپس بزه بر نهادند هر دو گمان يكي سالخورده دگر نو جوان زره و خفتان هر دو دلاور چنان بود كه اسلحه بر آن اثر نمي كرد. سهراب و رستم، بهم تير باران نمودند سخت، اما هيچ يك را زيان نرسيد. هر دو دست پيش برده دوال كمر يكديگر را در سوار ي گرفتند. جهان پهلوان كه كوه را از زمين مي كند نتوانست سهراب را از خانه زين تكان دهد پس دست از كمر او بر داشت. هر دو خسته شدند. سهراب دست بر گرز برد و گرز را بر شانه رستم كوبيد درد در دل تهمتن پيچيد اما از دليري به روي خود نياورد سهراب به خنده گفت، اي سوار به زخم دليران نئي پايدار، آن اسب كه در زير پاي داري چون خري ايستاده است. دل من بر تو رحمت مي آورد و اينك از خون تو خاك گل شود تاسف دارم. تو پير شده اي كا ر جوانان به جوانان گذار. رستم كلامي جواب نداد اما از دليري سهراب در شگفت بود، رستم هي بر رخش زد و بر سپاه توران تاخت. سهراب نيز خود را به سپاه ايران زد. سهراب گروهي از سپاه ايران را بكشت. اما رستم چون به نزديك سپاه توران رسيد انديشه كرد كه كاوس در جنگ سهراب بي دفاع مانده است پس رخش را بر گردانيد و به سپاه ايران بازگشت در ميدان سپاه سهراب را ديد چون شيري هر كه را يافته دريده است. رستم چون سهراب را ديد، خروشي چون شير ژيان بركشيد، و گفت، اي ترك خوانخواره مرد ، از ايران سپه جنگ با تو كه كرد، مگر من با تو نمي جنگيدم چرا چون گرگ برايشان حمله بردي سهراب گفت: سپاه توران هم بي گناهند ، هم دور از جنگ ، تو اول بسوي ايشان رفتي ، رستم گفت اينك باز گرديم فردا هنگام دميدن آفتاب سر بر كشتي خواهيم نهاد و ببينيم تا بر كه گزيد سپاه.
|