«هفت موعظه مرگ» نام كتابى است از دكتر گوستاو يونگ كه مى گويد اين كتاب را انگار من ننوشته ام و خود به خود به تصنيف درآمده است. مى گويد همه چيز، در يك حال و هواى ناخودآگاه و كلمه به كلمه، از جهانى ديگر به او ديكته شده است!
در كتاب هشتصد و بيست و هشت صفحه اى «در انتهاى آتش و آئينه» نوشته پوران فرخ زاد، خواننده در نخستين نگاه، احساس مى كند آنچه كه قلم نويسنده را يك نفس، به نوشتن و نوشتن... نشانده است، همان شور و شوق و جذبه و شهودى بوده است كه به Enthusiasm يا به عبارتى ديگر، سودازدگى تعبير مى شود. ديدم كه پوست تن ام از انبساط عشق ترك مى خورد... «فروغ فرخ زاد»
اگر به خلاقيت در هنر نوشتن اعتقاد داشته باشيم، كتاب «در انتهاى آتش آئينه» كه با هر مضمون تكرارى و تقليدى فاصله اى بسيار دارد، كارى است تازه، با حال و هوايى متفاوت، از ژانر عاشقانه هاى عرفانى؛ كه درميان حقيقت و رويا، خواب و بيدارى، مرگ و زندگى و تجربه هاى زمينى و آسمانى پرسه مى زند و آمد و شد دارد.
روسو مى گويد: «عالم واقعيت محدوديت هاى خود را دارد اما عالم تخيل نامحدود و بى كرانه است.»ساختار داستان، بر اساس عشق است. عشقى كه دستى بر خاك و دستى بر آب و آتش و آسمان دارد. عشقى كه در ميان يك زن و مرد جرقه مى زند و زبانه مى كشد. در ميان يك شاعر، يك زن شاعر، با همه فراز و فرودها و بى قرارى هايش و يك مرد، مردى كه هم شاعر است و هم نيست؛ هم انسان است و هم نيست، هم چاى مى نوشد و گرسنه مى شود، هم چاى نمى نوشد و گرسنه نمى شود و چشمانى سبز و سيمايى خوش و حضورى تابناك دارد. آنچه كه از ابتداى كتاب بر اشتياق خواننده دامن مى زند و مضمون داستان و همين طور مفهوم عشق را متفاوت مى كند، نام آشناى دو شخصيت اصلى كتاب است. دو شخصيت عاشق. با نام هاى زنده و ملموسى كه در خانه هر ايرانى، از كودكى تا مرگ بارها و بارها خوانده، گفته و شنيده شده است. «شاخه نبات» و «حافظ»!
سال هاى هزار و سيصد و پنجاه است در تهران. شاخه نبات شادمهر در آستانه چهل سالگى، همراه پدر و مادر و خواهرش، در خيابان منيريه سكونت دارد. در يك خانه پير و قديمى كه پر از عطر اقاقيا، صداى گنجشك ها، ساز پدر، و تق تق دمپايى هاى مادر. نبات، شاعر هم هست و كارمند يك كتابخانه احياناً دولتى كه در همان جا، در يك ديدار تصادفى يا غيرتصادفى با حافظ برخورد مى كند و زندگى اش زير و رو مى شود. شعرش دگرگون مى شود و در عرصه هاى گندم و آفتاب، از رودخانه و آينه مى گذرد.زمانى كه «ميگوئل سرانو» نويسنده شيليايى، هرمان هسه را در هند ملاقات مى كند، به هيجان مى آيد مى گويد: «باور نمى كنم كه اكنون در حضور شما باشم!»هسه پاسخ مى دهد:«هيچ چيز تصادفى نيست. اينجا تنها ميهمانان راستين مى آيند. اينجا دايره هرمسى است.»
|