از مادر، بيكران مي توان سخن گفت. چند هفته بود كه سپاه دشمن مانند زره فولادين شهر را در ميان گرفته بود. شبها آتشهاي بلندي مي افروخت و شعله ها مانند چشمان آتشين بيشمار، از ميان ظلمت به ديواره هاي شهر خيره مي شد، كينه توزانه مي درخشيد و روشنائي زننده آنها افكار مبهم در ميان حصاريان بر مي انگيخت.
مردم از روي ديوارها كمند دشمن را، كه هر دم تنگتر مي شد، و سايه هاي تيره را، كه دور و بر آتش مي گشتند، مي ديدند و شيهه اسبان سير و به هم خوردن اسلحه ها و قهقهه و آواز مردان مطمئن به پيروزي را مي شنيدند، به گوش چه ناهنجارتر از آواز و خنده دشمن مي تواند باشد؟
دشمن اجساد كشتگان را به چشمه هائي كه شهر را مشروب مي كرد، ريخته و تاكستانهاي نزديك حصارها را سوخته و مزارع را لگدكوب كرده و درختان باغها را بريده بود، شهر اينك از تمام جهات در معرض خطر بود و تقريباً هر روز توپ و تفنگ دشمن سرب و آهن بر آن مي باريد.
دسته هاي سربازان گرسنه، خسته از جنگ، عبوسانه از كوچه هاي تنگ شهر مي گذشتند. از پنجره هاي خانه ها ناله زخميان، فرياد ديوانگان، دعاي زنان و گريه و زاري كودكان شنيده مي شد. مردم پچ پچ مي كردند و در ميان جمله اي ناگهان ترسيده گوش فرا مي دادند:
- دشمن پيشروي نمي كند؟
شب بدتر بود. ميان سكوت شبانه ناله و فرياد آشكارتر بگوش مي رسيد. سايه هاي تيره، دزدانه از دره هاي كوهستانهاي دوردست بطرف ديوارهاي نيمه خراب، مي خزيدند و اردوگاه دشمن را از نظر پوشيده مي داشتند و ماه چون سپر گمشده اي كه از ضربه شمشيري فرو رفته باشد از پشت حاشيه سياه كوهها مي دميد. مردم شهر، كه از كمك نااميد و از خستگي و گرسنگي به ستوه آمده بودند و اميد نجاتشان هر روز كمتر مي شد، با وحشت به آن ماه، دندانه هاي تيز كوه، به دهانه تاريك دره ها و اردوگاه پر هياهوي دشمن نگاه مي كردند. همه چيز مرگ را به آنها بازگو مي كرد، ستاره اي هم در آسمان نبود كه دلداريشان دهد. مي ترسيدند در خانه ها چراغ روشن كنند و ظلمت غليظي شهر را پوشانده بود.
در دل اين سياهي، زني، كه از سرتاپا لباس سياه پوشيده بود، مانند ماهيي كه در اعماق رود بجنبد، آهسته راه مي رفت. وقتي مردم او را مي ديدند، به يكديگر پچ پچ مي كردند:
- همونه؟ - خودشه! خود را زير طاق خانه ها مي كشاندند يا سر را پائين انداخته به سرعت از پهلويش مي گذشتند. سر دسته پاسداران با قيافه اخم كرده به او اخطار مي كرد: دناماريانا، باز بيرون آمده ايد؟ مواظب باشيد ممكن است شما را بكشند و كسي به خود زحمت نمي دهد كه قاتل را دستگير كند...
زن سرش را بالا مي گرفت و منتظر مي ماند اما پاسداران مي گذشتند. جرأت نمي كردند، و يا به اندازه اي پستش مي پنداشتند، كه دست به رويش بلند كنند. مردان مسلح مانند جسدي خود را از او كنار مي كشيدند و او يكه و تنها در سياهي شب بدون سروصدا، از كوچه اي، به كوچه ديگر آواره مي گشت، مانند تجسم بدبختي مردم شهر بود. و دور و بر او صداهاي هذياني از درون شب برمي خاست كه گوئي او را دنبال مي كنند: ناله ها، فريادها، دعاها و زمزمه حزين سربازان كه اميد پيروزي را از دست داده بودند.
زن كه از اهالي شهر بود به پسرش و كشورش مي انديشيد: سردار سربازاني كه شهر را ويران مي كردند، پسر او بود. زيبا، بشاش و بي ترحم بود. چند سال پيشتر بود كه مادر مغرورانه نگاهش كرده و پر بهاترين هديه اي براي كشور و نيروي سودمندي براي كمك به مردم شهرش خوانده بود. در اين شهر، در اين آشيانه، او و فرزندش زاده و بزرگ شده بودند. دلش با صدها رشته ناديدني به اين سنگهاي قديمي، كه پدرانش خانه ها و ديوارهاي شهر را با آنها ساخته بودند، به خاكي كه استخوان خويشانش در آن مدفون بود. به قصه ها، آوازها و اميدهاي مردم وابسته بود. و اينك دلش وجودي را كه دوستش مي داشت از دست داده بود و مي گريست.
در ترازوي دل، عشق به فرزند را با عشق به شهر مي سنجيد اما نمي دانست كدام يك گرانتر است. بدين ترتيب شبها از ميان كوچه ها مي گذشت، آدمها كه نمي شناختندش با ترس پس مي كشيدند چون آن هيكل سياه را به جاي مظهر مرگ مي گرفتند كه اينهمه به آنها نزديك بود، و وقتي مي شناختندش، خاموش از مادر يك خائن روي برمي گرداندند. شبي در گوشه دور افتاده اي پاي حصار، زن ديگري را ديد كه در كنار جسدي زانو زده است. ساكت، مانند يك پارچه كلوخ، دعا مي خواند و چهره غمزده اش به سوي ستارگان بود. بالا، روي ديوار، نگهبانان با صداي پستي صحبت مي كردند و اسلحه شان به سنگ سائيده مي شد. مادر پسر خائن پرسيد: - شوهرت بود؟ - نه. - برادرات؟ - پسرم. شوهرم سيزده روز پيش كشته شد و پسرم امروز.
مادر پسر مرده بلند شد و با فروتني گفت: مريم مقدسم همه را مي بينند و مي داند. باز جاي شكرش باقي است.
پرسيد: براي چه؟
جواب داد: حالا كه او شرافتمندانه در جنگ به خاطر كشورش مرده است مي توانم بگويم كه از آينده اش مي ترسيدم: قدري سبك مغز بود و عيش و نوش را خيلي دوست مي داشت و من مي ترسيدم كه شهرش را ويران كند همانطور كه پسر ماريانا، آن دشمن خدا و بشر، سردار دشمنان ما مي كند. لعنت به او و زني كه او را زائيده است!
|