" مي دانم ، حتي از اين سوي فاصله هم مي دانم، خاك خانه بوي خون دارد . آنجا ، بوي كوچه هاي بي مهري ديوانه ام خواهد كرد .جاي ماندن نبود مادر!. همين كه آن كوچه ها نيستند ، اين زخم كهنه نمك سود نمي شود . كاغذي اگر به دستم برسد ، از شما ، گاهي هم از بابك، فرصتي اگر باشد، دوره مي كنم . كمتر مي نويسد . بابك سالهاي گريز نيست . بزرگتر كه مي شويم درگير تر كه مي شويم نه كه فراموشمان بشود ، فرصت نمي كنيم . و الا خوني است كه در رگهاي ما جريان دارد . خون پدر كه كوچه پس كوچه هاي كودكي را رنگين كرد . خوني كه مهري به زمين بخشيد و من هنوز كولي وار بر دوش مي كشم . خاطره است . خاطره سالهاي با هم بودن . همه چيز است، زندگيست .ما هستيم ، خود شما مادر ". خيس بودند مژه ها و نم اشكي روي شيار چروكيده ي صورت سريد و آمد نشست گوشه ي لبهايي كه نقش سالهاي دراز رويش نشسته بود . نگاه رفت توي پنجره و باد پيچيد لاي پيچكها و نارنجها توي سياهي وزيدند . ساعتي ها نگاهشان به چشم نيمه روشن پنجره بود كه دهان بازش به رعشه افتاده بود و قيژقاژش سكوت را خراش مي داد. ابراهيمي ساعت زنجيردارش را از توي جيب جليقه بيرون آورد و با دست چپ عينكش را روي بيني جابجا كرد و آرام طوري كه گفته و نگفته باشد ، زير لب گفت :" ساعت روي هميشه است به وقت هر روز اين موقع ". ساعت رفت توي جيب و چشم دوخت به ماه و خنديد :" آذر! آخرش آتش به جان اين زن مي كني دختر ! ".مي دانست كه نمي بينندش آرام نفسي بيرون داد و زمزمه كرد:" تقصير خودشان نيست ، تقصير هيچ كدامشان ، هيچ كس". نامه توي دست بود و نگاه توي پنجره. واضح نبود ، تصوير مرد كنار پنجره محو بود هنوز . مي خواسته با تمام جزئيات ريز ، حتي سبيل هاي مرتب و چينهاي روي صورت و پيشاني با آن موهاي جو گندميش باشد . اتوي لباسها هم توي اين تركيب بود . پلكها آرام روي هم لغزيدند تا جزئيات پر رنگ تر شوند . لرزش بي امان دست كاغذ را توي مشت مواج مي كرد . و سعي در كنترل اين لرزش عصبي همه چيز را بدتر . پلكها كه بالا بروند لبخندي كج روي صورت ابراهيمي كشيده شد است . روبه رويم ايستاده.مي گويم :" همه چيز را به هم ريختند، رفته بودي كه نيايي، كه هيچ وقت .هيچ وقت". چشم رفت توي هيچ ، صندلي تاب مي خورد. به لنگه نيمه باز پنجره خيره شدم . بابك ايستاده بود كنار دري كه تكيه داده بودم و از نفس افتاده بودم كه زياد داد زده بودم كه فرقي برايشان نمي كرد . چيزي نبوده توي خانه . گفتند : "همه چيز رو مي گه ، مي بريمش ، پسر خوبيه ".و من صورت معصوم جواني توي ذهنم دويد كه هنوز پشت لبش خوب سبز نشده بود . زده بودند . جاي سالم نمانده بود ، جنازه بود انگار كه افتاده روبه روم . فرياد زدم : "نه" ، نه هنجره را خراشيد،جيغ شد،داد شد، پيچيد توي كوچه و شهر بي اعتنا مشغول كار خود بود . تمام عجز و تنهايي روي سرم آوار شد . له شدم . خرد شدم . قلبم فرو ريخت . زيراين آوار، اوبدون آنكه بخواهد تنها يه لبخندي بسنده كرد و بردندش . ابراهيمي به هيچ جاي شب چشم دوخته بود ولند لند كنان با خودش زمزمه مي كرد. " سرد بود . و نمور بوده و تاريك . صداي ناله نبوده كه بپيچد توي تاريكي توي دالون . صداي ضربه بوده. خسته بوده . اميدوار بوده. و خون بوده . و دندان كنار لبها شلي مي رفته و داد رفته بود تا دل خدا كه بيدار نمي شده " غريدم : مادر نبوده كه بميرد ! صندلي تاب خورد و صدا توي هوا ماند و بين ديوارها هيچ وقت به تكرار نرسيد . ابراهيمي روي لبه ي پنجره نشست و دستها رو توي جيب جليقه ي سياهش و با همين، انگار هر لحظه در همان گوشه پيرتر مي شد . كه نمي شد . هميشه همان جا بوده و دستها توي جيب جليقه و محو تر مي شده . كم رنگ تر مي شده . كم كم مي شده نقش روي ديوار . گفتم : " نبودي كه بدوني چي كشيدم . كه نمي فهميدند كه هنوز نمي فهمند . گذاشتي و رفتي كه ديگه برگشتي نبود" . ابراهيمي نگاهش رو از قاب عكس دكتر و مهري كشيد طرفم و لنديد :" هيچ چيز مهمتر از رفتن نبود . خوب يادشون دادم . رفتن رو! رفتن!" هميشه همين طور بود . از خود راضي . هميشه من هيچ جاي هيچ كاري نبودم . ولي خوب مي دونستم كه اگه خياطي نمي گرفت . بعد رفتنش چي سر بچه ها مياد . مهرنوش دويد تو ولب و لوچه اش به هم پيچيد و چشمهاش به اشك نشست و گفت :" مامان ! مامان! آذر دفتر نقاشيمو تموم كرد !... "از همون جا داد زدم :" آذر ذليل بميري دختر چكارش داري" . مي دونستم صدام از توي راهرو پيچيده توي اتاق و آذرنوش كز كرده كنار ديوار و انگشت اشاره اش تو ذهنش و مثل بيد مي لرزه .
|