روي تخت دراز كشيدهام و پنجرهها همچنان باز است و باد ميآيد. و من سوار بر دوچرخه بهرجائيكه بخواهم ميروم. دوچرخه داد ميزند: «پيرمرد، پيرمرد». دوچرخه را كنار ساختماني كهنه تكيه ميدهم و در ميزنم. پيرمردي كه در زندگيش كار انجام نشدهاي ندارد در را باز ميكند، وارد ميشوم. «سلام» كلاهش را برميدارد و ميگويد:«سلام» و چند دقيقه صبر ميكند. ميبينم ديگر حرفي ندارد كه بزند. *** بيرون هوا خوب است. به دوچرخه ميگويم كه مرا بخانه دخترم ببرد. حوصلهام سر رفته است. ميخواهم كسي را ببينم. دخترم حالا نوشتن يك نامه را تكرار و تجربه ميكند. جلو پنجره چند بار زنگ ميزنم. پرده كنار نميرود. دوچرخه ميگويد: «نيستند.» سوار ميشوم. *** دوچرخه ميداند كه مرا بكجا ميبرد. به باغي ميبرد كه بيرون شهر است و هميشه روي زمين آن مه نشسته است و درختان آن براي مردن كسي مينالند. با دوچرخه روي مه خط مياندازم و با مدادي كه آوردهام تمام اندازههاي درختان را نقاشي ميكنم. و مه مرا ميپوشاند. و دوچرخه احساس رضايت ميكند. با دوچرخه بطرفي ميروم كه در انتهاي فضاي خالي آن يك گل است- بنفش رنگ- كه گلبرگهاي مساوي دارد و در انتهاي خيابان است كه پشت درختان و مه قرار دارد. ساقه آن از يك متر بيشتر نميشود. عطارها ريشه آنرا ميخرند و ميگويند براي درمان خوب است. گل كاستني ريشهاي دراز دارد.
|