در سرازيري راهي كه به شهر مي رفت كاج كوتاه تنهائي قد كشيده بود. خيلي دور، در آن طرف درخت، جنگل سياهي بود كه شب در آن گرگها زوزه مي كشيدند و سنجاب ها به روي شاخه هاي برهنه اش جست و خيز مي كردند و خرگوش هاي چابك مي دويدند. قطره هاي سردي مثل اشگ از سيخك هاي صنوبر تنها جاري بود. خرگوشي كه اسمش «شير بي دم» بود زير صنوبر ايستاد و چشمهاي حيرت زده اش را به او دوخت و گفت: - چرا گريه مي كني؟ كاج تنها جواب داد: - چون كوچك و تنهايم. در كنار من درخت ديگري نمي رويد. باد زمستان بدنم را تا روي زمين خم مي كند. زوزه گرگها در جنگل مرا مي ترساند. «شير بي دم» گفت:- چقدر احمقي! چرا به جنگل نمي آيي. آن جا كاج هاي صد ساله اي هست و تو مي تواني خودت را زير شاخه هاي نيرومند آن ها پنهان كني و كاملاً در امان باشي. سنجاب ها كه خيلي شاد و پر نشاط هستند ميوه هاي كاج به طرفت پرتاب مي كنند. كاج آهي كشيد و گفت: - نمي توانم. خرگوش پرسيد: -چرا؟ - چون باين جا چسبيده ام. من ريشه دارم. خيلي سعي كرده ام از زمين جدا شوم و تغير مكان بدهم. دلم مي خواهد تا كلبه چوپان جلو بروم و بره هائي را كه اين قدر قشنگ بع بع مي كنند ببينم. مخصوصاً آرزو دارم كودكاني را كه در اتاق هاي گرم مي خوابند و شير مي نوشند و دم گربه ها را مي كشند تماشا كنم. باد درباره آنها قصه هاي جالبي برايم تعريف مي كند. از پدران آنها هم كه در كارخانه ها كار مي كنند، كارخانه هايي كه دودكش هايشان سر به آسمان مي كشند، داستانها مي گويد. خرگوش گفت: - پس تو مي خواهي پيش اين موجودات دو پا بروي؟ بعد سري تكان داده و اضافه كرد:
|