بدينگونه بلفگور بجهان آمده، و يكدسته نوكر و سوار بگرد خود فراهم آورد آنگاه با تشريفات خاصي وارد شهر فلورانس شد. اين شهر را بدان لحاظ انتخاب كرده بود كه بيش از جاهاي ديگر بكار نارواي رباخواري و جلال فروشي بديده اغماض مينگرند. او نام و عنوان مفصل اشرفي بر خود نهاد كه ما بمختصر نام خودش رودريگو اكتفا مي كنيم و در محله اشراف نشين شهرخانه اي خريد. براي اينكه كسي پي نبرد او كيست چنين شهرت داد كه از اهالي اسپانيا بوده و در جواني راه سوريه را در پيش گرفته در شهر حلب ثروتي هنگفت از راه سوداگري بچنگ آورده است. از آنجا كه ميخواهد زندگي اش را در يك كشور متمدن و مترقي كه بيشتر با سليقه او سازگار است سر كند به ايتاليا آمده است. چون رودريگو مردي فوق العاده برازنده و جوان مي نمود ديري نپائيد كه آوازه ثروت و نجابت او بهمه جا پيچيد و اعمال او را بر بزرگواري و بخشندگي تعبير كردند. اشراف و بزرگزادگان فراواني در شهر پيدا ميشدند كه دختران زياد در خانه داشتند و مايه كم در بساط، پس بدين فكر افتادند تا دخترشانرا به رودريگو پيشكشي كنند... از آنهمه دختر پريروي كه باو معرفي شدند رودريگو زيباترين شانرا بنام «هونستا» انتخاب كرد. پدر هونستا سه دختر ديگر هم داشت كه بسن عروسي رسيده و دم بخت بودند و سه پسر داشت كه همه شان از نجباي دست چين و نام آور شهر فلورانس بودند و همچنانكه گفتيم بعلت زندگي سنگين و مجللي كه اينهمه فرزند مي طلبيد، چندان سرمايه اي در كف پدر پير نمانده بود. رودريگو جشن باشكوهي بر پا داشت و از آنچه در خور يك عروسي اشرافي است هيچ چيز فروگذاري و دريغ نكرد. زيرا در ميان شرايطي كه در دوزخ بگردنش گذاشته بودند يكي شان هم پيروزي تمام عيار از هر گونه شوق نفس و بلهوسي هاي انساني بود. از افتخار و احترامي كه باو ميگذاشتند برخورد ميباليد و به تحسين و ستايشگري مردم اهميت ميداد و لذت مي برد. همين چيزيكه سبب گشت و او را بسوي ولخرجي كشانيد. از سوي ديگر چندان زماني از عروسي اش با بانو هونستا نگذشته بود پي برد كه سخت باو دلباخته شده بطوريكه هر وقت او را آزرده و يا افسرده مي يافت عرصه به او تنگ مي شد و رنج مي برد. در واقع بانو هونستا، فقط زيبائي و نام و نشان با خود بخانه رودريگو نياورده بود بلكه غرور و تكبري فزون از اندازه بود كه در برابر عشق و شيفتگي شوهرش بروز ميداد تا آنجا كه خود را فرمانرواي مطلق و خودكامه خانه مي پنداشت. بشوهرش بدون ملاحظه و دلسوزي دستور ميداد و اگر رودريگو چيزي از فرمان او را اجرا نميكرد، در زير باران ناسزا و سرزنش درمانده اش ميساخت. همه اينها براي بيچاره رودريگو منبع عذاب سنگين و اندوه جانسوزي گشته بود. معذلك بخاطر احترامي كه بپدر زن، برادرهاي زنش، و خانواده شان ميگذاشت و براي وظايف زناشوئي و عشق بي پايان كه به هونستا داشت دندان بر جگر ميفشرد و اين دردها را با بردباري مي پذيرفت. بگذريم از هزينه و ولخرجيهائي كه بانو هونستا براي خوش پوشي، و لباس و آرايش خود مي پرداخت دريغ نمي كرد تا او هر روز خود را برنگي و در پوستي دگر در آورد چه كه ميدانيم چقدر زنهاي زيباي فلورانس به دلربائي و جلوه فروشي خود اهميت ميدهند. ... هر چند رودريگو در فشار اين دردسرها فشرده ميشد ولي ناگزير بود آرام و بي ستيزه بسر برد و با زنش از در ملايمت بدرون آيد. قوز بالا قوز اين بود كه بزودي ناچار شد بپدرزنش كمك كند تا دختران ديگرش را عروس كند و اين كمك گوئي مغاكي بود كه مقدار زيادي از ثروت او را در خود فرو كشيد. اندكي پس از آن، باز براي اينكه صلح و صفا را در خانه نگهدارد ناچار شد مبلغي از سرمايه اش را در اختيار برادرزنش گذارد تا با آن در شهر مجاور ببازرگاني پردازد و دكاني صرافي، براي آنديگر در فلورانس بگشايد و سر برادر زن سومش را بچيزي مشغول سازد بدينگونه مقدار بزرگي از سرمايه از دست او گريخت. هنوز بدبختي اش تمام نشده بود. هنگامي كه كاروان شادي در شهر براه افتاد و فصل سورچراني فرا رسيد، بنابرسم معمول، اشرافزادگان و ثروتمندان شهر هر كدام با بيا كيا و طمطراق بسيار، دعوت و پذيرائيهاي باشكوه براه انداختند. بانو هونستا كه ميخواست از زنان ديگر عقب نماند و در چشم همچشمي بر آنها پيشي گيرد شوهرش را وادار ساخت تا هر روز باشكوه و جلال بيشتري خودنمائي و اظهار تشخص نمايد.
|