جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  07/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

واگن سياه ۱
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: غلامحسين ساعدي

نه، نه، اسم و رسم درست و حسابي نداشت؛ مثل همه ي ولگردها، هرگوشه به يه اسم صداش مي كردن، تو راه آهن: هايك، ته شاپور: مايك، تو مختاري: قاراپت، تو تشكيلات: هاراپت، تو سنگلج: برغوس، تو توپخونه: مرغوس، تو لاله زار: ميرزا بوغوس، تو استانبول: بدارمني، آوانس خله، موغوس پوغوس. آخرشم نفهميديم اسم اصلي اش چي هس، كجا روخشت افتاده، كجا بزرگ شده، پدر و مادرش كي بوده، كجا درس خونده، چه جوري زندگي كرده، از كي به كله ش زده...

چندين و چند سال بود كه پيداش شده بود، ديگه همه مي شناختنش، و هميشه ي خدا، سرساعت معين، يه گوشه پيداش مي شد: ساعت نه سنگلج، ساعت ده توپخونه، ده و نيم لاله زار، يازده استانبول، و همين جوري تا غروب.
قيافه ي عجيب غريبي واسه خودش درس كرده بود؛ ريش و گيس فراوون، صورت لاغر و استخواني، دهن بي دندون، اندام بلند و خميده، پاي راستش كه مي لنگيد و شونه ي چپش كه تاب مي خورد، شاپوي كثيف و ژنده ئي روسر، عينك گرد پروفسوري رو دماغ باروني ي بلندي كه تا مچ پايش مي رسيد، و تموم سال با كوله باري از كتاباي جورواجور با بند و تسمه به پشت بسته، همين جوري مي گشت، چرت و پرت مي گفت، مسخره بازي مي كرد و شكلك درمي آورد.

هيچ وقت گدائي نمي كرد، اما هرچي بهش مي دادن مي گرفت، خيلي راحت، بي اون كه تشكري بكنه يا چيزي بگه.
هميشه مي خورد، زيادم مي خورد، همه چيز مي خورد، با دهن بي دندون گردو و فندق مي شكست، نون خشك مي جويد، ته سيگاري جمع مي كرد و تند تند دود مي كرد، تو كافه ها، پياله فروشي ها سر هر ميز كه مي رسيد استكاني بهش مي دادن كه مي انداخت بالا، و متلكي مي گفت و رد مي شد.

تو حرف زدن، اصلا لهجه نداشت، به همين دليل بعضي ها خيال مي كردن كه خل بازي درمي آره و خودشو ارمني جا مي زنه.
دمدمه هاي ظهر سايه ئي يا گوشه ي دنجي گير مي آورد، كتاباشو باز مي كرد. جابه جا مي كرد، ورق مي زد، سرسري نگاهي مي انداخت و دوباره جمع و جورشون مي كرد.
به هر زبوني كتاب داشت: انگليسي، فرانسه، عربي، ارمني، آسوري، روسي، آلماني.
راست راستكي م از هر زبوني چيزي سرش مي شد.
چه مي دونم شايدم چاخان پاخان مي كرد.
مي گفتن از بس چيز خونده، به سرش زده و ديوونه شده.

به آدماي با سواد و درس خونده كه مي رسيد، جدي مي شد و خيلي زود سرصحبت رو باهاشون وا مي كرد، و آخرشم طرفو مچل مي كرد و راه مي افتاد. چندين و چند بار ديده بودمش، تو كافه مرجان، عرق فروشي ي ميترا، سرچار راه سي متري، و هيچ وقت راجع بهش خيال بد نكرده بودم.

هيچ، نه شك، نه ترديد، ابدا... به نظر من يه ديوونه ي حسابي بود.
اولين گزارشي كه رسيد، من خنده م گرفت: خيال كردم واسه رفع بيكاري دارن واسه مون كار مي تراشن.
و خود منم مامور اين قضيه شدم، يعني كه بفهمم چه كاره س، كجاها مي ره، كجاها مي آد، كي هارو مي بينه.
اتفاقا بدمم نمي اومد.

با خودم گفتم: بيست و چار ساعت زندگي با يه ديوونه باهاس خيلي بامزه باشده. روز بعد با سر و پز عوضي رفتم راه آهن.
مي دونستم كه تو آلونك هاي اون طرفا زندگي مي كنه، و مي دونستم كه سرو كله اش از كجاها پيدا مي شه مدتي منتظرش شدم، بالا پايين رفتم، چند سيگار پشت سر هم دود كردم كه پيدا شد، با همون سرو وضع هميشگي؛ و از خاكريز جاده اومد بالا.
مدتي وايستاد وعينكشو جابه جا كرد و آفتابو تماشا كرد و راه افتاد.
همچي بي خيال بي خيال كه انگار غير ازون تو دنيا تنابنده ئي نفس نمي كشه.
نرسيده به من خم شد و لنگه كفش پاره ئي رو از زمين ورداشت و وارسي كرد و انداخت دور.
يه لحظه تو فكر رفت و برگشت دوباره همون لنگه كفشو ورداشت و انداخت اون ور خيابون.
خنده ي غريبي زيرلب كرد و تا رسيد پيش پاي من، چشمكي بهم زد و آهسته پرسيد:«چه طوري؟»
تهديد آميز نگام كرد و گفت:«خوبي؟ معلومه كه خوبي.»
پرسيدم:«انگار اوقاتت تلخه؟»
گفت:«معلومه كه تلخه، چرا ديشب نيومدي سر قرار؟»

شك ورم داشت كه نكنه منو جاي كس ديگه گرفته. خودمو زدم به يه راه ديگه گفتم:«والله محل قرار يادم رفته بود.»
گفت:«اي خنگ خدا.»
و راه افتاد. سر صحبت رو اون باز كرده بود، خيلي راحت. و كار من آسون شده بود. پابه پاش راه افتادم. چند قدم كه رفتيم پرسيدم:«راستي، موسيو بوغوس، كجا قرار داشتيم؟»
با اخم و تخم جواب داد:«من موسيو نيستم، من موغدوسي هستم، موسيوها كالباس مي فروشن، موغدوسي ها دعا مي خونن، حضرت مسيح رو تماشا مي كنن، اونا بچه هاي خود خدان.»
يه دفه وايستاد و پرسيد:«راس راستي گاسترونومي كجاس؟»
گفتم:«گاسترونومي چي يه؟»
گفت:«نمي دونم، يه وقتا اين جا بود، حالا جاش درخت دراومده.»
و شروع كرد زير لب آواز خوندن. همچو بي خيال كه انگار نه انگار من همراش هستم. مدتي كه رفتيم پرسيدم:«راستي غير از من، بقيه سر قرار اومده بودن؟» سرشو تكون داد و گفت:«هيشكي نيومد، ديگه عادتشون شده كه نيان.» پرسيدم:«چند نفرن؟»
گفت:«همه، همه قرار مي ذارن و مي زنن زيرش، ايناهاش، ايناهاش، همه بي خيال دارن راه مي رن.»
دوباره سرشو انداخت زمين و آوازشو شروع كرد. من گاهي پابه پاش مي رفتم. گاهي ازش جلو مي زدم. گاهي عقب مي موندم، وهر لحظه بيش تر خاطر جمع مي شدم كه كار هجوي مي كنم و از تعقيب انباني از تپاله و جنون چيزي گيرم نمي آد. يه هو ويرم گرفت و جلوتر رفتم تا كتاباشو وارسي كنم. با دستم به جلد يكيش خورد، برگشت عقب و عصباني پرسيد:«چه كار مي كني؟»

گفتم:«هيچ چي، منم.»
پرسيد:«تو كي هستي؟»
گفتم:«هموني كه با هم گپ مي زديم؟»
گفت:«كي با هم گپ زديم؟»
گفتم:»همين چند دقيقه پيش.»
گفت:«مرتيكه، من با هيشكي گپ نمي زدم.»
گفتم:«خيله خوب، چرا دعوا مي كني؟»

لبخند زد و دستشو دراز كرد طرف من، پوست زبر و انگشتاي پيچ خورده ئي داشت. با مهربوني گفت:«من هيچ وقت با هيشكي دعوا نمي كنم، من آدم خيلي خوبي هستم.»
منم خنديدم ودستمو كشيدم بيرون و گفتم:«مي دونم، تو آدم خيلي خوبي هستي.»
گفت:«چشم بسته غيب مي گي؟»
گفتم:«مگه نيستي؟»
گفت:«نه كه نيستم.»
گفتم:«اختيار داري.»
گفت:«بي خود تعارف تيكه پاره نكن، توكه منو نمي شناسي، مي شناسي؟» پيش خودم گفتم:«راس ميگه، من چه مي شناسمش. با سر تصديق كردم و گفتم نه، نمي شناسمت.»
با دلخوري گفت:«حالا كه نمي شناسي، بهتره كار به كار هم نداشته باشيم.» گفتم:«خيله خب.»
گفت:«با خيله خب گفتن كه كار درس نمي شه.»
پرسيدم:«چه جوري درس مي شه؟»
گفت:«تنها راش اينه كه تو جلوتر از من راه بيفتي.»
گفتم:«خيله خب، اين كه كاري نداره.»
و ازش جلو زدم. چند قدمي نرفته بودم كه يه مرتبه داد زد:«هي، ميرزابوغوس!» تا برگشتم پرسيد:«برا چي برگشتي؟»
گفتم:«تو صدام زدي.»
پرسيد:«مگه تو ميرزا بوغوسي؟»
گفتم:«نه.»
گفت:«پس ميرزا بوغوس كي يه؟»
گفتم:«نمي دونم.»
داد كشيد:«حالا كه نمي شناسي، بزن به چاك، مرتيكه.»
ناچار راه افتادم. با قدم هاي بلندتر مي خواستم بزنم برم طرف ديگه ي خيابون كه دوباره داد زد:«موسيو، هي موسيو.»
اعتنايي نكردم. تندتر كرد و بازومو چسبيد. برگشتم و پرسيدم:«چي مي خواي؟» گفت:«به چه دليل جلوتر از من راه مي ري؟»
گفتم:«پس چه كار كنم؟»
گفت:«بايد عقب تر بياي.»
پرسيدم:«چرا؟»
گفت:«به سه دليل.»
گفتم:«خب؟»
گفت: «اول اين كه من سن و سالم از تو بيش تره. درسته؟»
گفت:«دوم اين كه سواد و عقل و كمالات من خيلي از تو بيش تره. درسته؟»
پرسيدم:«از كجا معلوم؟»
يه جمله ي عربي گفت و بعدش پرسيد:«معنيش چي بود؟»
گفتم:«نمي دونم»
با پوزخند گفت:«معلومه كه نمي دوني. حالا ببين چي مي گم.»
و به زبون فرنگي چيزي گفت و پرسيد:«به چه زبوني حرف زدم؟»
گفتم:«انگليسي.»
گفت:«خره فرانسه بود.»
گفتم:«من فرانسه بلد نيستم.»
پرسيد:«مثلا انگليسي بلدي؟»
گفتم:«اونم بلد نيستم»
پرسيد:«چي بلدي؟»
گفتم:«نمي دونم.»
يه هو جدي شد و گفت:«اينو بهت بگم ها، آدم هزاري هم زبون بلد باشه، دليل نمي شده كه باسواده. قبول داري؟»
گفتم:«درسته.»
سر تا پاي منو ورانداز كرد و گفت:«نه خير، خيلي هم غلطه.»
پرسيدم:«حالا چه كار كنم؟»
گفت:«پشت سر من راه بيا.»
پشت سرش راه افتادم. خيلي زود فراموشم كرد؛ انگار نه انگار كه كسي عقب سرشه.
همين جوري بود كه رسيديم به يه چارراه. بي اعتنا رد شد، منم رد شدم. جلو يه خياطي وايستاد و در خياطي رو نيمه باز كرد و سرشو برد تو.

من آهسته كردم و پاي درختي وايستادم. داشت يه چيزهائي مي گفت كه من حاليم نمي شد. اما گاهي چنان شليك خنده از تو خياطي بلند مي شد كه عابرا برمي گشتن و نگاه مي كردن. اونم انگار دل نمي كنه كه راه بيفته، مدتي علافم كرد و تا سيگار دومو روشن كردم برگشت.

صورت بي حال و حالت بي خيالي پيدا كرده بوده كه انگار با هيشكي طرف صحبت نبوده. چند قدم بالاتر پيچيد تو يه كوچه. و من نبش كوچه وايستادم به تماشا. وسط هاي كوچه كه رسيد، دوبار سوت بلبلي زد، چند پنجره با هم وا شد و چند تا بچه با قيافه هاي خندان و خوشحال سرك كشيدن و با هلهله دست تكون دادن و پنجره ها رو بستن و ميرزا بوغوس بار و بنديلشو درآورد و گذاشت كنار و نشست پاي ديوار. يه دقه بعد بچه ها از درخونه ها ريختن بيرون و طرفش هجوم بردن.

هركدوم يه چيزي به دست داشتن. اون با قيافه ي خندان شروع كرد به كف زدن و جنبيدن. بچه ها دوره ش كردن و داشتن از سر و كولش بالا مي رفتن. و ميخواستن هرطوري شده چيزي تو دهنش بچپونن. داشتم كفري مي شدم كه رفتم به قهوه خونه ي بغلي و نشستم به چائي خوردن. نيم ساعت ديگه با دهن پر پيداش شد.

فوري اومد بيرون. نگاهي بهم كرد و گوشاشو جنبوند و به مردي كه از روبرو مي اومد گفت:«مي خوري؟»
و تيكه نوني رو بهش تعارف كرد. و يارو بي اعتنا رد شد. از همين خل بازيا داشت تا دمدمه هاي ظهر كه نبش يه كوچه نشست و كتاباشو چيد بغل دستش و شروع كرد به ورق زدن دفترچه ي كوچيكي كه از جيبش درآورده بود. جلو رفتم وروبه روش نشستم. عينكشو جابه جا كرد و چشم دوخت به من. كتابارو نشون دادم و پرسيدم:«اينا فروشي يه؟»

گفت:«مال تو فروشي يه؟»
گفتم:«من كه ندارم.»
جواب داد:«من كه دارم.»
پرسيدم:« اينا چي يه؟»
گفت:«كتاب»
پرسيدم:«چي توش نوشته؟»
گفت:«همه چي نوشته.»
پرسيدم:«مي تونم نگاش كنم؟»
گفت:«بكن.»
كتابا همه زبون خارجي بود، و من كه زبون خارجي بلد نبودم چيزي سر در نمي آوردم وهمين طور دونه دونه ورق مي زدم و كنار مي ذاشتم. تا كارم تموم شد. پرسيد:«نگاشون كردي؟»
گفتم:«آره.»
پرسيد:«چي نوشته بود؟»
گفتم:«نفهميدم.»
گفت:«پس واسه چي مي خواستي بخريشون؟»
گفتم:«همين جوري.»
با پوزخند جواب داد:«ها، همين جوري هم چيز خوبي يه.»
و كتاب رو دست گرفت و شروع كرد به خوندن. پرسيدم:«تو بلدي بخوني؟»
گفت:«مي بيني كه دارم مي خونم.»
پرسيدم:«چي نوشته؟»
گفت:«به تو چه.»
گفتم:«مي خوام منم بفهمم.»
گفت:«مفتكي نمي شه.»
پرسيدم:«چي مي خواي؟»
گفت:«حاضري يه گيلاس عرق برام بخري؟»
گفتم:«دو گيلاس مي خرم.»
گفت:«عوضش منم دو تا برات مي خونم.»
گفتم:«يا علي.»

عينكشو جابه جا كرد و شروع كرد به خوندن:«ناگهان در باز شد و دوك با لباس رسمي وارد اتاق خواب دوشس شد. دوشس نيمه برهنه روتخت افتاد و دو كنيز سياه داشتن پاهاشو مي ماليدن. دوك رو به دوشس كرد و گفت: عزيزم اين موقع روز چه وقت خوابيدنه؟ دوشس لبخند زد و گفت:«سرورم، اگه وقت خواب نيس خودتو واسه چي اين جا اومده ي؟ دوك گفت: براي زيارت صورت قشنگ شما. كنيزها از پاي تخت بلند شدن و از اتاق رفتن بيرون. دوك نزديك شد و لبه ي تخت نشست و دستمال حرير دوشس رو كه پاي تخت افتاده بود، برداشت و بوييد و بوسيد و به سرو صورت ماليد. دوشس پرسيد: عزيزم از شواليه خبري نشد؟ دوك جواب داد: دوشس نازنين، خواهشمندم درين لحظات حساس عاشقانه، از شواليه حرف نزدن، و قلب عاشق بي چاره تو پيش ازين به درد نيار.»

حرفشو بريدم و گفتم:«خيله خب. بسه.»
نگاهي بهم كرد و گفت:«جاهاي خوبش جلوتره ها.»
گفتم:«نه ديگه، حوصله شو ندارم.»
پرسيد:«مي آي يكي ديگه واست بخونم؟»
كتاب قطوري رو از لاي كتابا كشيدم و دادم دستش و گفتم:«يه كمم ازين بخون.» كتابو گرفت و وا كرد و پرسيد:«گيلاس عرق شد چند تا؟»
گفتم:«چارتا.»
شروع كرد به خوندن:«سالن از جمعيت لبريز بود، و تا شروع برنامه چيزي نمونه بود كه اون دو عاشق بي قرار وارد لژ اصلي شدن. زيبائي ي دوشيزه اديت و اندام رشيد و سينه هاي ستبر شواليه اون چنون چشم گير بود كه دوربين ها همه متوجه اون دو تا شد. شواليه دستمال حرير سبز رنگي دور گردن بسته بود. دوشيزه اديت، گاه به گاه برمي گشت و از روي شونه ي لخت و مرمرين خود نگاهي به صورت مردانه ي شواليه مي كرد.»

دوباره حرفشو بريدم و گفتم:«خيله خب.»
پرسيد:«بازم خوشت نيومد؟»
گفتم:«چرا، خوب بود، حالا ديگه دم ظهر بسمونه.»
با تغير جواب داد:«چي چي بسمونه؟»
دست كرد و كتاب ديگري ور داشت و شروع كرد با صداي بلند خوندن:«بالاخره انتقام الهي كار خود را كرد و آن عفريت بدنام كه گوهر عفت ناآستازياي معصوم را ربوده بود...»
گفتم:« ديگه نمي خوام.»
سرتا پاي منو ورانداز كرد و گفت:«خيلي احمقي.»
گفتم:«پاشو بريم عرقتو بدم.»
گفت:«اين موقع ظهر؟»
گفتم:«پس من رفتم.»
پا شدم كه راه بيفتم، گفت:«خبر داري كه تو خيلي بي پدر و مادري؟»
گفتم:«باشه.»
چند قدمي دور شده بودم كه پشت سرم داد زد:«جر نزني ها، غروب بياي پياله فروشي.»
گفتم:«حتما مي آم.»
گفت:«نامردي اگه نياي.»
گفتم:«جان موسيو مي آم.»
باز راه افتادم كه دوباره داد زد:«حتما مي آي؟»
گفتم:«آره كه مي آم.»
پرسيد:«كجا مي آي؟»
گفتم:«پياله فروشي.»
پرسيد:«كدوم پياله فروشي؟»
گفتم:«هركدوم كه تو بگي.»
با خنده داد زد:«نگفتم؟ نگفتم كه تو ازون ارقه هاي روزگاري؟»

با قدم هاي بلند دور شدم. اونچه كه مي خواستم گيرم اومده بود و اونچه كه گيرم اومده بود اداره رو قانع كرد و دفتر دستك ها رايت، قاراپت، آوانس خله، ميرزا بوغوس بسته شد...

   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837