نه، نه، اسم و رسم درست و حسابي نداشت؛ مثل همه ي ولگردها، هرگوشه به يه اسم صداش مي كردن، تو راه آهن: هايك، ته شاپور: مايك، تو مختاري: قاراپت، تو تشكيلات: هاراپت، تو سنگلج: برغوس، تو توپخونه: مرغوس، تو لاله زار: ميرزا بوغوس، تو استانبول: بدارمني، آوانس خله، موغوس پوغوس. آخرشم نفهميديم اسم اصلي اش چي هس، كجا روخشت افتاده، كجا بزرگ شده، پدر و مادرش كي بوده، كجا درس خونده، چه جوري زندگي كرده، از كي به كله ش زده... چندين و چند سال بود كه پيداش شده بود، ديگه همه مي شناختنش، و هميشه ي خدا، سرساعت معين، يه گوشه پيداش مي شد: ساعت نه سنگلج، ساعت ده توپخونه، ده و نيم لاله زار، يازده استانبول، و همين جوري تا غروب. قيافه ي عجيب غريبي واسه خودش درس كرده بود؛ ريش و گيس فراوون، صورت لاغر و استخواني، دهن بي دندون، اندام بلند و خميده، پاي راستش كه مي لنگيد و شونه ي چپش كه تاب مي خورد، شاپوي كثيف و ژنده ئي روسر، عينك گرد پروفسوري رو دماغ باروني ي بلندي كه تا مچ پايش مي رسيد، و تموم سال با كوله باري از كتاباي جورواجور با بند و تسمه به پشت بسته، همين جوري مي گشت، چرت و پرت مي گفت، مسخره بازي مي كرد و شكلك درمي آورد.
هيچ وقت گدائي نمي كرد، اما هرچي بهش مي دادن مي گرفت، خيلي راحت، بي اون كه تشكري بكنه يا چيزي بگه. هميشه مي خورد، زيادم مي خورد، همه چيز مي خورد، با دهن بي دندون گردو و فندق مي شكست، نون خشك مي جويد، ته سيگاري جمع مي كرد و تند تند دود مي كرد، تو كافه ها، پياله فروشي ها سر هر ميز كه مي رسيد استكاني بهش مي دادن كه مي انداخت بالا، و متلكي مي گفت و رد مي شد. تو حرف زدن، اصلا لهجه نداشت، به همين دليل بعضي ها خيال مي كردن كه خل بازي درمي آره و خودشو ارمني جا مي زنه. دمدمه هاي ظهر سايه ئي يا گوشه ي دنجي گير مي آورد، كتاباشو باز مي كرد. جابه جا مي كرد، ورق مي زد، سرسري نگاهي مي انداخت و دوباره جمع و جورشون مي كرد. به هر زبوني كتاب داشت: انگليسي، فرانسه، عربي، ارمني، آسوري، روسي، آلماني. راست راستكي م از هر زبوني چيزي سرش مي شد. چه مي دونم شايدم چاخان پاخان مي كرد. مي گفتن از بس چيز خونده، به سرش زده و ديوونه شده. به آدماي با سواد و درس خونده كه مي رسيد، جدي مي شد و خيلي زود سرصحبت رو باهاشون وا مي كرد، و آخرشم طرفو مچل مي كرد و راه مي افتاد. چندين و چند بار ديده بودمش، تو كافه مرجان، عرق فروشي ي ميترا، سرچار راه سي متري، و هيچ وقت راجع بهش خيال بد نكرده بودم. هيچ، نه شك، نه ترديد، ابدا... به نظر من يه ديوونه ي حسابي بود. اولين گزارشي كه رسيد، من خنده م گرفت: خيال كردم واسه رفع بيكاري دارن واسه مون كار مي تراشن. و خود منم مامور اين قضيه شدم، يعني كه بفهمم چه كاره س، كجاها مي ره، كجاها مي آد، كي هارو مي بينه. اتفاقا بدمم نمي اومد. با خودم گفتم: بيست و چار ساعت زندگي با يه ديوونه باهاس خيلي بامزه باشده. روز بعد با سر و پز عوضي رفتم راه آهن. مي دونستم كه تو آلونك هاي اون طرفا زندگي مي كنه، و مي دونستم كه سرو كله اش از كجاها پيدا مي شه مدتي منتظرش شدم، بالا پايين رفتم، چند سيگار پشت سر هم دود كردم كه پيدا شد، با همون سرو وضع هميشگي؛ و از خاكريز جاده اومد بالا. مدتي وايستاد وعينكشو جابه جا كرد و آفتابو تماشا كرد و راه افتاد. همچي بي خيال بي خيال كه انگار غير ازون تو دنيا تنابنده ئي نفس نمي كشه. نرسيده به من خم شد و لنگه كفش پاره ئي رو از زمين ورداشت و وارسي كرد و انداخت دور. يه لحظه تو فكر رفت و برگشت دوباره همون لنگه كفشو ورداشت و انداخت اون ور خيابون. خنده ي غريبي زيرلب كرد و تا رسيد پيش پاي من، چشمكي بهم زد و آهسته پرسيد:«چه طوري؟» تهديد آميز نگام كرد و گفت:«خوبي؟ معلومه كه خوبي.» پرسيدم:«انگار اوقاتت تلخه؟» گفت:«معلومه كه تلخه، چرا ديشب نيومدي سر قرار؟» شك ورم داشت كه نكنه منو جاي كس ديگه گرفته. خودمو زدم به يه راه ديگه گفتم:«والله محل قرار يادم رفته بود.» گفت:«اي خنگ خدا.» و راه افتاد. سر صحبت رو اون باز كرده بود، خيلي راحت. و كار من آسون شده بود. پابه پاش راه افتادم. چند قدم كه رفتيم پرسيدم:«راستي، موسيو بوغوس، كجا قرار داشتيم؟» با اخم و تخم جواب داد:«من موسيو نيستم، من موغدوسي هستم، موسيوها كالباس مي فروشن، موغدوسي ها دعا مي خونن، حضرت مسيح رو تماشا مي كنن، اونا بچه هاي خود خدان.» يه دفه وايستاد و پرسيد:«راس راستي گاسترونومي كجاس؟» گفتم:«گاسترونومي چي يه؟» گفت:«نمي دونم، يه وقتا اين جا بود، حالا جاش درخت دراومده.» و شروع كرد زير لب آواز خوندن. همچو بي خيال كه انگار نه انگار من همراش هستم. مدتي كه رفتيم پرسيدم:«راستي غير از من، بقيه سر قرار اومده بودن؟» سرشو تكون داد و گفت:«هيشكي نيومد، ديگه عادتشون شده كه نيان.» پرسيدم:«چند نفرن؟» گفت:«همه، همه قرار مي ذارن و مي زنن زيرش، ايناهاش، ايناهاش، همه بي خيال دارن راه مي رن.» دوباره سرشو انداخت زمين و آوازشو شروع كرد. من گاهي پابه پاش مي رفتم. گاهي ازش جلو مي زدم. گاهي عقب مي موندم، وهر لحظه بيش تر خاطر جمع مي شدم كه كار هجوي مي كنم و از تعقيب انباني از تپاله و جنون چيزي گيرم نمي آد. يه هو ويرم گرفت و جلوتر رفتم تا كتاباشو وارسي كنم. با دستم به جلد يكيش خورد، برگشت عقب و عصباني پرسيد:«چه كار مي كني؟»
|