علاوه بر اين ها سرگرمي هاي ساده و معصومانه ديگري هم داشتيم. مثلا يك روز پودل سفيد و ترتميز و آراسته پيراسته خانم ووئيچكا را كه به طرز خاصي ازش متنفر بودم چنان به جوهر آلوده كردم كه خانم ووئيچكا غش كرد و يك سال تمام مجبور شد هر روز سگ محبوبش را با آب و صابون بشويد. يك روز هم كفش هاي نو برادر بزرگم را پر از قير كردم و ماحصل كار اين شد كه ناچار شدند كفش هايش را تكه تكه كنند تا پاهاي بيچاره اش از توي آن آزاد شوند. يك بار هم، شبي كه كشيش محله و همه عمه هايم را به شام دعوت كرده بوديم زير ميز ناهارخوري آتش بازي راه انداختم و ترقه در كردم. وضعي كه به وجود آمد چنان خنده آور بود كه انسان از شدت دلسوزي نمي توانست جلو اشك هايش را بگيرد. پرواضح است كه ميز برگشت روي اخوي ارشدم، همه ظرف و ظروف سر خورد تو دامن عمه بزرگه ام، ديس سوپ چپه شد تو دامن عمه ديگري(همان طور كه من شبيهش بودم)، يك بشقاب پر از كلم ترشي پريد تو گلوي كشيش، مادرم دچار حمله قلبي شد و يك عمه ديگرم چنان زبانش را با چنگال زخمي كرد كه ناچار شد سه هفته تمام لالماني بگيرد و حرف نزند. تنها كسي كه از مهلكه جان سالم به در برد برادر دومم بود. او ظرف پر از«پاته» را از روي ميز برداشته چنان ناپديد شده بود كه تا مدتي موفق نمي شدند نه او را پيدا كنند و نه ظرف پاته را. البته لازم به گفتن نيست كه من، از پاداش نمايش خنده آوري كه راه انداخته بودم بي نصيب نماندم. سرگرمي هاي كاملا معصومانه ديگري هم داشتم. مثلا گهگاه كه سر ديگران را دور مي ديدم، خودم را دزدكي مي رساندم به آشپزخانه، چند تا مشت نمك مي ريختم تو ديگ غذائي كه خودم دوست نداشتم، و سر سفره تو نخ جماعت مي رفتم. يك بار هم - يادم نيست از كجا - چند تا دم روباه گير آورده بودم. چند روز متوالي، صبح و ظهر، مي رفتم پشت در خانه مان كمين مي كردم تا بتوانم آن دم ها را به پشت كارمندان موقر دولت كه مسيرشان از آنجا بود سنجاق كنم. آنها، بي خيال، با دم روباه، سلانه سلانه به طرف اداره مربوطه مي رفتند و عابران را از خنده روده بر مي كردند. صد البته كه به زودي دست دم گذار رو شد، و كاملا بديهي است كه اين فقير بار ديگر با بي رحمي تمام كتك مفصلي نوش جان كرد؛ اما راستش را بخواهيد هنوز هم كه هنوز است اعتقاد كامل دارم كه في الواقع بسياري از آن آقايان شأن شان همين بود كه دم داشته باشند.
يك سرگرمي بديع ديگرم اين بود كه هروقت عده يي براي شام به خانه مان مي آمدند محتويات جيب هاي پالتوشان را خالي كنم و اشياء جيب اين پالتو را بگذارم توي جيب هاي آن پالتو. معمولا بعد از پايان مهماني، آقاي قاضي قوطي پودر يكي از خانم ها را به خانه مي برد، و خانم استاناي بيوه قوطي توتون معلم تاريخ صربستان را، و همسر جناب كشيش انفيه دان آقاي بخشدار را، و آقاي بخشدار جوراب نيمه بافته و ميل هاي بافتني خانم مارا همسر مامور وصول ماليات ها را... طبعا از صبح روز بعد اين در و آن در زدن ها به منظور معاوضه اشياء شروع مي شد و آنگاه نوبت به بروز سوء ظن ها و اختلافات خانوادگي مي رسيد و پيداست ديگر، سرانجام تمام كاسه كوزه ها بر سر من بينوا شكسته مي شد.
هروقت كه براي ناهار يا شام مهمان به خانه مان مي آمد دوست داشتم بخزم زير ميز. اگر تجربه امروزم را داشتم خدا مي داند از اين جور گردش هاي علمي با چه دست و دامن پري برمي گشتم! البته اين را مي دانستم كه رنگ ها و اعداد مي توانند سخن بگويند و زبان خاص خودشان را دارند، اما مطلقا نمي دانستم پاهائي هم كه زير ميز مستقر شده باشند براي خودشان زبان ويژه يي دارند اين بود كه در آن زمان، به پاهاي همسر داروساز و پاهاي آقاي قاضي عدليه كه زير ميز تا آن حد دوستانه نجوا مي كردند كه پنداري با هم برادر و خواهر بودند به هيچوجه توجهي نداشتم. نمي فهميدم به چه دليلي بايد پاي نوحه خوان كليسا - كه از زير ردا درآمده بود و من همه اش فكر مي كردم پاي عمه جانم است - پاي خانم معلم را آن جور فشار بدهد. چون تا آنجائي كه من خبر داشتم، عمه جانم با خانم معلم مورد بحث روابط چندان دوستانه ئي نداشت. - آه! صد حيف كه من در آن ايام از وقايع زير ميز سر در نمي آوردم، و درست هنگامي توانستم از اين جور مسائل سر دربياورم كه، ديگر پاك امكان خزيدن به زير ميز ازم سلب شده بود!
اما همه اين ها چيزي جز يك مشت دلاوري در مقياس هاي ناچيز نبودند دلاوري هاي اصلي در كوچه و خيابان، و به طور كلي در خارج خانه به ظهور مي رسيد؛ چرا كه در آنجا، د رهمه حال، خيل پرهياهوئي مركب از بچه هاي بي سر و پائي كه تن به حاكميت والدين شان نمي دادند انتظار مرا مي كشيد. به اتفاق همين بچه ها بود كه باغچه ها و پشت بام هاي مردم را زير پا مي گذاشتم و خودم را با انواع و اقسام بازي ها - از يك قل دوقل گرفته تا بازي دزد و وزير - سرگرم مي كردم.
طبعا بازي هائي كه با الهام گرفتن از وقايع پيرامون مان شكل مي گرفت بيش از هر بازي ديگري خوش آيندمان بود. مثلا فرداي روز ورود يك سيرك به شهر، همه مان مبدل به هنرمندان سيرك مي شديم: صندلي ها را درهم مي شكستيم، طناب هائي را كه روش رخت پهن مي كردند تكه تكه مي كرديم، بشكه ها و چليك ها را از توي زيرزمين ها بيرون مي كشيديم، و خلاصه از وارد كردن هيچ زيان و ضرري روگردان نبوديم تا مگر به رموز كار سيرك بازان پي ببريم. - هرگاه يك گروه تئاتري به شهرمان وارد مي شد، بچه ها هرچه دستشان مي رسيد از خانه كش مي رفتند: چند بسته كاغذ از اتاق كار پدرها، چند تخته گليم و چند تا بالش از اتاق خواب ها، چند تكه تخته و الوار از انبارها، بالش ها و تشك ها... و علاوه بر اين ها، همبازي هاي بي سر و پاي من، جور به جور دامن و جليقه و پالتو كهنه و هزارجور خنزر پنزر ديگر را از پستوها و صندوقخانه ها كش مي رفتند مي آوردند به محل بازي مان - در مواقعي كه هيات سربازگيري دست به كار مي شد همه ما به مشمولين وظيفه مبدل مي شديم، و هرگاه يك واحد پياده نظام از شهر مي گذشت همه جا را به سربازخانه و اردوي نظامي تبديل مي كرديم.
|