تا همين چندي پيش تنها اطلاع من از اوراقفروشي كليولند از طريق تك و توك دوستاني بود كه چيزهايي از آنجا خريده بودند. يكيشان يك پنجره بزرگ خريد: قاب و شيشه و بقيه به چند دلار ناقابل. پنجره قشنگي بود. آنوقت سوراخي در ديوار خانهاش كه روي تپه پاتررو بود كند و پنجره را كار گذاشت. حالا ديد كاملي از بيمارستان دولتي سانفرانسيسكو دارد.
عملاً ميتواند توي خود بخشها را نگاه كند و مجلههاي كهنهاي را كه از بس خوانده شدهاند مثل تنگ «گرند كنيون» فرسايش پيدا كردهاند ببيند. ميتواند عملاً فكر بيماران را درباره صبحانهشان بخواند: حالم از شير به هم ميخورد و فكرشان را درباره ناهار: حالم از نخود به هم ميخورد. بعد ميتواند غرق شدن شبانه بيمارستان را تماشا كند كه ميان دستههاي بزرگي از جلبكهاي آجري دست و پا ميزند.
آن پنجره را از اوراقفروشي كليولند خريد. دوست ديگرم از اوراقفروشي كليولند يك سقف شيرواني خريد و آن را با استيشن كهنهاي به «بيگ سور» برد و بعد روي كولش تا پاي كوه كشاند. نصف سقف را روي كولش برد. كار سادهاي نبود. بعد قاطري به اسم جورج از پلزنتون خريد و نصفه ديگر سقف را جورج برد. قاطر به چيزي كه داشت اتفاق ميافتاد هيچ علاقهاي نداشت. از دست كنهها كلي وزن كم كرد و بوي گربههاي وحشي فلات آنقدر دستپاچهاش ميكرد كه نميتوانست درست بچرد. دوستم به شوخي ميگفت جورج حدود دويست پوند از دست داده است.
جورج حتماً دشت شرابخيز سرسبز اطراف پلزنتون در دره ليورمور را خيلي بيشتر از دامنه وحشي كوههاي «سنتا لوسيا» ميپسنديد. خانه دوست من آلونكي بود درست كنار اجاق بزرگي كه زماني در سالهاي 1920 مال كاخي بود كه هنرپيشه معروفي براي خودش ساخته بود. كاخ زماني ساخته شده بود كه «بيگ سور» حتي يك جاده نداشت. كاخ را از بالاي كوههاي روي پشت قاطرهايي كه مثل مورچه ريسه شده بودند به آنجا آورده و تصويرهايي از زندگي خوب براي پيچكهاي سمي و ماهيان آزاد و كنهها فراهم كرده بودند.
كاخ روي دماغه بلندي مشرف به اقيانوس آرام بود. پول در سالهاي 1920 ديد بيشتري داشت و انسان ميتوانست چشم بيندازد و نهنگها را ببيند و جزاير هاوايي را و كوئومين تانگ را در چين. كاخ سالها پيش آتش گرفت و خاكستر شد. مرد هنرپيشه مرد. از قاطرهايش صابون درست كردند. چين و چروك معشوقههايش لانه پرندگان شد. حالا فقط اجاق مثل نوعي اداي احترام كارتاژي در پيشگاه هاليوود بر جاي مانده است.
من چند هفته پيش براي ديدن سقف دوستم به آنجا رفتم. به قول معروف فرصت ديدنش را با يك ميليون دلار عوض نميكردم. سقف به نظرم مثل آبكش آمد. اگر آن سقف در «بي ميدوز» با باران مسابقه ميداد، من روي باران شرط ميبستم و پول بردم را در نمايشگاه بينالمللي سياتل خرج ميكردم. تماس خود من با اوراقفروشي كليولند از دو روز پيش شروع شد كه شنيدم يك نهر قزلآلاي دست دوم را در اوراقفروشي به حراج گذاشتهاند. براي همين از خيابان كلمبوس سوار اتوبوس خط 15 شدم و براي اولين بار به آنجا رفتم.
توي اتوبوس دو پسر سياهپوست پشتم نشسته بودند. داشتند درباره چابي چكر و رقص تويست با هم حرف ميزدند. فكر ميكردند چون چابي چكر سبيل ندارد پانزده سال بيشتر ندارد. بعد راجع به كس ديگري حرف زدند كه چهلوچهار ساعت پشت سر هم تويست رقصيده بود تا اينكه عبور جورج واشينگتون از دلاور را ديده بود. يكي از پسرها گفت: «هي، به اين ميگن تويست». پسر ديگر گفت: «من كه گمان نميكنم بتونم چهل و چهار ساعت يهريز تويست برقصم. خيلييه».
|