سرزمين كهنسال هند در قرن ششم قبل از ميلاد داراي معلمان و دانشمنداني بود همچون كوهي استوار و شعرايي كه در وصف جنگلها و رودهاي جاريش ترانهها ساز ميكردند. هند سرزمين دانش و اميد و شكيبايي بود. اما سرزمين رنج و فقر هم بود و مربيان هندي سر به آسمان برميداشتند و براي مردم در جستوجوي داروهاي شفابخش بودند.
اين فيلم ]نامه[ زندگي يكي از مربيان بشري است. گوتاما. او همدرد بشريت بود و همدردي او همچون آبها كه اقيانوس را فرا ميگيرد همه مردم روي زمين را در بر ميگرفت. كلمات او و زندگي او به وسيله هزاران هنرمند ناشناس بر پيشاني سنگها و صخرهها در كشورهاي مختلف نقش گرديده است.
۱- هنديها در دهكدههاي خود ميزيستند و زندگي آرامي داشتند و خوش بودند. گاودار هندي ميگفت شير گاوم را دوشيدهام و در كنار خانوادهام زير سقفي مطمئن و كنار اجاقي گرم آسودهام و چه سعادتي است كه مردم كشوري در آسايش باشند.
دهقانان به كار خود بپردازند. بازاريان سرگرم كسب باشند و زندگي در كوي و برزن بدرخشد. در هند، در قرن ششم قبل از ميلاد زندگي اين چنين ميگذشت. فيلسوفان و پزشكان و جراحان و رياضيدانها و منجمان و جواهرسازان و بافندگان هركدام به كار خود مشغول بودند و مطربان و رقاصان و بندبازان نيز مردم را سرگرم ميكردند. اما زندگي در خانه اغنيا بود كه همچون آبي روان ميگذشت و فاصله ميان فقير و غني روز به روز بيشتر ميگرديد. زنان سياه چهره حرمسراي مالداران بدن خود را با روغنهاي معطر چرب ميكردند و موهاي خود را با گلها ميآراستند و بر پاهاي خود خلخالهاي زرين ميآويختند. اما روغني در چراغ فقيران نمانده بود.
2 زندگي زنان و مردان ثروتمند در رفاه و تماشا و جشن و سرور ميگذشت. پادشاهها، رعاياي خود را به جنگ ميخواندند تا بر جاه و جلال خوي بيفزايند. مردم بر رفتگان خود ميگريستند و گلها در مزارع ميپژمردند. «تا كي بايد گريست و تو صداي گريه را نشنوي؟ آيا راهي براي پايان دادن به اين درد و رنج نيست»؟ و دانشمنداني بودند كه در تاريكي گام ميزدند و در جستوجوي روشنايي بودند و ميسرودند: «مرا از غير حقيقي به حقيقت راه بنما و از تاريكي به روشنايي برسان».
آنها كه چنين ميسرودند از متاع دنيوي چشم پوشيدند و از خانه و زندگي دل بركندند و سر به جنگل گذاشتند و كساني كه تن به رياضتهاي سخت سپردند و كساني كه به بحث و جدل درباره حقيقت پرداختند و كساني كه مخالف برهمنان بودند و كساني كه به قرباني كردن در راه خدايان به امر برهمنان اميدوار بودند تا لطف خدايان را متوجه حال خويش سازند و سايه هرج و مرج و گمراهي بر سرزمين هند گسترده بود و آنگاه بود كه بودا برخاست و اين فيلم ]نامه[ داستان زندگي اوست از زبان كساني كه به او نزديك بودند و اين داستان به مدد نقوشي بر سنگ نشان داده ميشود كه در سرتاسر هند پراكنده است.
ميلاد بودا از زبان «پاراجاپاتي» دايه و نامادريش چنين است: ـ من از بودا پرستاري كردهام و شاهد ايام كودكي او بودهام تا جواني برومند گشته. اولين بار خواهرم «مايا» تولد بودا را پيشگويي كرد. آن روزها تابستان بود و جشني در پايتخت، مردم دامنه هيماليا را به شادي ميخواند. رقاصان ميزدند و ميخواندند. «مايا» خيرات ميكرد و به موعظههاي برهمنان گوش ميداد. خواهرم ملكه بود... در شبي مقدس در خواب ديده بود كه در كوهساري آرميده است و فيلي سفيد كه گل نيلوفري را با خرطوم خويش گرفته است بر شكم او مينوازد.
«مايا» خواب خود را براي پادشاه كه همسرش بود تعريف كرد و چون آبستن گرديد خواب خويش را تعبير شده انگاشت و چون هنگام زايمان نزديك گشت به سوي خانه پدري عزيمت كرد. در راه زير درخت پر گلي بودا تولد يافت. طبلها ورود نوزاد را به جهان ما خوشآمد گفتند: كودك را «گوتاما» نام نهادند و برهمنان طالع او را چنين پيشگويي كردند: «تمام آثار بزرگي در اين پسر هويداست و به هر كاري دست بزند موفق خواهد گرديد. اگر به امور دنيوي بپردازد تاج شاهان بر سر خواهد نهاد و اگر به امور معنوي ميل كند معلمي بزرگ خواهد شد و به معرفت دست خواهد يافت».
اما برهمني جوان انگشت خود را آرام بلند كرد و گفت «اگر» و «مگر» در كار نيست. اين كودك از رنج دردمندان خون خواهد گريست و در راه «ترك» و «فقر» گام خواهد نهاد و گوتاما پسري شد با استعدادي حيرتآور. هر روز با گردونهاي به مدرسه ميرفت و معلمان را از هوش سرشار خويش به شگفت ميآورد. پسران ديگر، خودستا بودند و به شكار و ورزش مشغول و گوتاما كنار بوته گل تنها ميايستاد و چشم به آسمان ميدوخت و گلها به پايش ميريختند. روزي در باغ پدرش ايستاده بود كه قوي زيبايي خود را به پايش افكند. قوي زيبا را پسرعموي گوتاما با تيري از پاي انداخته بود.
گوتاما آرام تير را از بدن قو درآورد و مرغ را بر سينه خويش فشرد. پسرعمو فريادزنان به كنار گوتاما آمد و گفت: «اين مرغ از آن من است. چون من بودم كه از پا درآوردمش» گوتاما آرام گفت: «مرغ از آن من است كه عمر دوباره دادمش». كار به دعوا كشيد. پسرعمو گوتاما «دودوت» از قانون سلحشوران (كشاتريا) سخن ميگفت كه حق با كسي است كه بيجان ميكند و گوتاما از قانون انسانيت دفاع ميكرد كه حق با كسي است كه جان ميبخشد. روزي گوتاما و خانوادهاش در مزرعهاي بودند.
گوتاما از جمع آنها جدا شد و به گوشهاي پناه برد. پدرش او را نگريست و دل در برش از اندوه طپيد. چرا كه به ياد پيشگويي برهمن جوان افتاد. پس مشاوران خود را فرا خواند و رأي آنان بر اين قرار گرفت كه گوتاما ميبايستي زن بگيرد. 3 پس چنين اعلام كردند كه دختران طبقه كشاتريا ميبايستي در جشني حاضر آيند تا گوتاما آنها را مشمول عنايت خود سازد.
در روز جشن دختران از برابر گوتاما گذشتند و او به هركدام چيزي بخشيد تا به «ياشوداراي» زيبا رسيد كه در گوشهاي آرام و محجوب ايستاده بود و گوتاما چيزي نداشت به او بدهد. پس گردنبند خود را به او هديه كرد و او را از ميان دختران برگزيد. سالها گذشت و گوتاما و همسرش به خوشي ميزيستند. من كه پرستار گوتاما بودم احساس ميكردم كه در درونش آتشي شعلهور است. روزي در كنار رود روهيني جنگي در گرفت و گوتاما كه شاهد اين دعوا بود با اندوهي تمام چنين گفت:
«مردم را ديدم كه با هم در نبردند ديدم كه هراسانند و هراسان شدم ديدم كه بسان ماهياني در آبهاي گلآلود در تب و تابند ديدم كه به خاك در ميافتند و عزاي آنان روح مرا عزادار ساخت». و از آن روز بودا پيوسته در رنج بود و قصر شاهي به نظرش زنداني ميآمد و تجمل و طرب برايش بيهوده، غيرواقعي و توخالي بود.
روزي در گردونه خويش از كويي ميگذشت و پيرمردي را ديد. از ديدار پيرمرد به ياد رنجهاي عبث و بيهودگي عمر آدمي افتاد و روز ديگر جواني را ديد كه از بيماري از پا درانداخته بودش و جوان آرزوي برنيامده خود را با گوتاما در ميان نهاد و اين چنين زاري كرد: «اگر بيماري، جوان زورمندي چون مرا اين چنين از پاي در مياندازد، پس هدف زندگي چيست؟ و باز گوتاما به ياد مرگ افتاد و از خويش پرسيد كه: «آيا واقعاً زندگي را هدف و معنايي نيست»؟ و اين انديشه او را رها نميكرد و در ميان جمع هم كه بود به فكر پاسخ اين معما بود. شبي در قصر خويش از اين انديشه خواب به چشمانش راه نيافت.
|