پادشاهي بود كه سه پسر داشت بنام ملك محمد ، ملك ابراهيم و ملك بهمن. ملك محمد از همه كوچكتر بود . يك درخت سيب در قصر شاهي بود كه سه تا دانه سيب داشت كه پادشاه مي خواست آنها را براي پسرانش عقد كند چونكه وقتي مي رسيدند سه تا دختر ميشدند . وقت رسيدن سيبها بود . پادشاه دستور داد هر شب يكي از پسرها پاي درخت كشيك بدهد كه كسي سيب ها را نچيند . شبي كه نوبت ملك ابراهيم ، پسر بزرگتر بود خوابش برد . صبح كه بيدار شد يكي از سيب ها نبود . شب ديگر نوبت ملك بهمن پسر مياني بود او هم شب خوابش برد ، صبح كه بيدار شد سيب دومي هم نبود . شب بعد نوبت ملك محمد پسر كوچكتر رسيد . ملك محمد براي اينكه خوابش نبرد انگشتش را بريد و نمك زد . نزديكي هاي صبح ديد دستي در هوا پيدا شد . تا خواست سيب را بچيند ، ملك محمد شمشير را كشيد زد به مچ دست ، ولي دست سيب را چيد وغيب شد . ملك محمد رد خوني را كه از دست او ريخته بود گرفت و رفت تا رسيد سر چاهي . ولي ديد كسي نيست . همان جا نشست ، صبح كه شد پادشاه خبردار شد . به پسرانش گفت :« مردم يك مرغ گم مي كنند هفت تا خانه سراغش را مي روند شما برادرتان گم شده سراغش نميرويد ؟» برادرها حركت كردند رفتند ديدند ملك محمد لب چاهي نشسته . قرار گذاشتند پسر بزرگ وارد چاه بشود ببيند چه خبر است ؟ ملك ابراهيم را با طنابي تو چاه كردند چند ذرعي كه پايين رفت گفت :« سوختم، پختم » كشيدنش بالا . ملك محمد گفت :« من مي روم اما هر چه گفتم سوختم پختم نكشيدم بالا » طناب را به كمر بست داخل چاه شد هر چه گفت :« سوختم ، پختم » گوش ندادند . رفت پايين ديد خون ريخته ، رد خون را گرفت رفت ديد دختري نشسته كه به ماه مي گويد تو درنيا كه من درآمدم . سر يك نره ديو هم روي زانوي دختر است . به دختر گفت :« تو كي هستي؟» دختر گفت :« من همان سيبم . اين ديوها سه برادرند كه دوتاي آنها در اطاق ديگرند خواهران من هم پيش آنها هستند اما تو چرا به اينجا آمده اي؟ كشته مي شوي . تا اين ديو خواب است او را بكش اگر بيدار شود تكه بزرگت گوشت است » ملك محمد گفت :« من با نامردي كسي را نمي كشم» نوك شمشير را به كف پاي ديو زد . ديو تكاني خورد و گفت :« اي گيس بريده پشه ها را كيش كن » ملك محمد گفت :« پشه نيست اجلت رسيده» ديو بلند شد سنگ آسيايي را روي سرش گرفت و به طرف ملك محمد پرتاب كرد . ملك محمد خود را كنار كشيد سنگ آسياب مثل يك كوه به زمين خورد بعد مثل برق شمشير را كشيد چنان به فرق سرش زد كه مثل خيارتر دو نيم شد . راه و چاه را از دختر پرسيد و دو برادر ديگر را هم كشت . هر سه تا دختر را آورد ته چاه دو تا از دخترها را بالا فرستاد . دختر سومي كه كوچكتر بود گفت :« من نميرم اول تو برو » ملك محمد گفت :« چرا ؟» دختر گفت :« اگر من برم برادرهات ترا بالا نمي كشند » ملك محمد قبول نكرد . دختر گفت :« پس گوش كن اگر تو را بالا نكشيدند در اين سرزمين جواهرات زياد است يك دستاس طلا هست كه اگر به چپ بچرخاني مرواريد و اگر براست بچرخاني ياقوت بيرون مي ريزد يك صندوقچه طلا هم هست كه درش را باز كني خروسي بيرون ميآيد وقتي بگويد قوقولي قوقول زمرد از نوكش مي ريزد اگر خواستند مرا عروس كنند من ايراد مي گيرم كه هر وقت دستاس و صندوقچه را آوردند عروسي مي كنم . كسي نمي تواند آنها را بسازد اگر دستاس و صندوقچه را تهيه كردند معلوم مي شود تو از چاه بيرون آمدي حالا اگر برادرانت ترا از چاه بيرون كشيدند كه هيچ اما اگر از وسط چاه پايين انداختند هفت طبقه مي روي زيرزمين در آنجا دو تا گاو روز شنبه ميآيند يكي سفيد يكي سياه با هم جنگ مي كنند . اگر پريدي پشت گاو سفيد مي آئي روي زمين اما اگرپريدي پشت گاو سياه باز هفت طبقه ديگر ميروي زيرزمين » ملك محمد دختر كوچك را هم بالا فرستاد . وقتي كه خودش طناب را به كمر بست برادرهاش او را تا وسط چاه بالا كشيدند بعد با هم مشورت كردند كه اگر ملك محمد به پدرمان بگويد كه ما ترسيديم و توي چاه نرفتيم براي ما سرشكستگي است ، آنوقت طناب را رها كردند . ملك محمد هفت طبقه رفت زير زمين و بيهوش شد . وقتي به هوش آمد فكرش را جمع كرد و حرف هاي دختر را به ياد آورد و منتظر روزي نشست كه گاوها بيايند . از آن طرف برادران ملك محمد دخترها را برداشتند و رفتند و به پدر خود گفتند :« ما ملك محمد را نديديم . ديوها را كشتيم و اين دخترها را نجات داديم » چند روز گذشت . ملك محمد تشنه و گرسنه منتظر بود تا عاقبت گاوها آمدند و مشغول جنگ شدند . ملك محمد خدا را ياد كرد و گاو سفيد را در نظرگرفت و پريد . در همين موقع گاو سياه پشتش به ملك محمد شد و اشتباهاً پريد به پشت گاو سياه كه باز هفت طبقه ديگر رفت زيرزمين و بيهوش افتاد . وقتي كه به هوش آمد نگاه كرد بياباني را در مقابل خود ديد بلند شد و به راه افتاد چشمش به گاوياري افتاد كه مشغول شخم زدن بود . پيش رفت خدا قوتي گفت و از او خوراك خواست . گاويار گفت :« بيا شخم بزن تا من بروم برايت نان بياورم ولي صدايت را بلند نكني كه به صداي تو دو تا شير ميآيند هم گاوها را ميخورند و هم خودت را » گاويار رفت قدري كه دور شد ملك محمد با صداي بلند گاوها را مي راند شيرها صداي او را كه شنيدند پيداشان شد . ملك محمد گاوها را رها كرد شيرها را گرفت به خيش بست . مرد گاوياركه برگشت و اين منظره را ديد جرات نكرد نزديك شود . ملك محمد سرشيرها را گرفت بهم كوبيد كه خرد شدند . صدا زد :« نترس بيا » گاويار آمد چند گرده نان آورده بود ملك محمد نان ها را خورد . آب خواست . كرد گفت :« آب نيست » ملك محمد گفت :« چرا ؟» گاويار گفت :« در اينجا چشمه آبي است كه يك اژدهاي بزرگ جلوآن خوابيده . روزهاي شنبه يك دختر و مقداري خوراكي مي برند كنار چشمه ، اژدها كه براي بلعيدن آنها تكان ميخورد قدري آب مي آيد كه مردم بر مي دارند .
|