جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  07/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > افسانه ها و فرهنگ توده

پسر پادشاه و دختر خاركن
گروه: افسانه ها و فرهنگ توده

يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود. خاركن پيري بود كه دو دختر داشت يكي خوشگل و مهربان و ديگري بد گل و بدجنس.
روزي خاركن پير براي كندن خار به صحرا رفت و دختر كوچكش را كه همان دختر خوب و مهربان بود باخودش برد. خاركن خار ميزد و دخترش خارها را جمع ميكرد و رويهم ميگذاشت و مي بست. اتفاقاً روزي همانطور كه اين پدر و دختر مشغول خاركني بودند پسر پادشاه به شكار ميرفت و از پهلوي آنها گذشت، چشمش كه به دختر افتاد از زيبائي و رعنائي او از تعجب، انگشت به دهان گرفت و پيش خاركن رفت و گفت: اي پرمرد اين دختر كيه؟ پيرمرد خاركن گفت: دخترمه. پسر پادشاه گفت: دختر قشنگي داري ولي حيف است خاركني كند.پيرمرد كه پسر پادشاه را بجا نياورد گفت: اي آقا ما مردم فقيري هستيم و بايد همه ما كار كنيم. پسر پادشاه چيزي نگفت و رفت.
فردا باز هم پسر پادشاه آمد و با پيرمرد شروع به حرف زدن كرد، پيرمرد هم تمامي زندگيش را براي او تعريف كرد و گفت: كه فقط دو دختر دارد و تنها آرزويش خوشبختي آنهاست. چند روزي گذشت و هر روز پسر پادشاه پيش خاركن ميآمد و با او حرف ميزد. پيرمرد خاركن كه ميترسيد اين مرد غريبه نسبت به دخترش نظري داشته باشد كه هر روز به صحرا ميآيد، ديگر دخترش را به صحرا نميآورد ولي پسر پادشاه هر روز ميآمد.
يك روز پسر پادشاه گفت: پيرمرد وقتي تو دخترت را به صحرا ميآوردي كارت زودتر تمام مي شد چرا او را نميآوردي؟ پيرمرد گفت: مريض است. پسر گفت: به من دروغ نگو، من از دخترت خوشم آمده و ميخواهم او را براي خودم ببرم. مرد خاركن كه هنوز هم پسر پادشاه را نشناخته بود گفت: ولي من دخترم را به تو نميدهم. پسر گفت: من به تو يك معما ميگويم اگر توانستي حلش كني كه هيچ والا من دخترت را ميبرم. پيرمرد خاركن به التماس افتاد ولي فايده اي نداشت. پسر پادشاه گفت:«كاسه چيني آبش دورنگه» و تا فردا هم به تو مهلت ميدهم.
پيرمرد به خانه رفت خيلي خسته و ناراحت بود. دختر بزرگتر پرسيد پدر جان چي شده؟ گفت: هيچي. دختر كوچك آمد و پرسيد پدر جان چي شده؟ گفت: هيچي. ولي دخترها آنقدر اصرار كردند تا پدرشان همه ماجرا را براي آنها تعريف كرد. دختر بزرگ گفت: به من چه مربوط است اگر جوابش را دادي كه هيچ و اگر ندادي خواهرم را ميبرد به من كاري ندارد و به دنبال كارش رفت. دختر كوچكترش گفت: پدر جان ناراحت نباش من جواب اين معما را ميدانم تخم مرغ است.
پيرمرد خوشحال شد و فردا به پسر پادشاه همين جواب را داد. پسر گفت: از امروز به تو چهل روز مهلت مي دهم تا برايم قبائي از برگ گل بدوزي اين حرف را گفت و رفت مرد خاركن ناراحت تر و غمگين تر به خانه برگشت، دخترش پرسيد مگر جواب معما غلط بود؟ پيرمرد گفت: نه ولي حرف بزرگتري به من گفته، دخترش پرسيد چي؟ پيرمرد گفت: آن مرد از من قبائي از برگ گل خواسته.
دختر گفت: باز هم ناراحت نباش، خدا بزرگ است، جواب اين معما را هم پيدا ميكنيم. سي و نه روز گذشت فقط يكروز ديگر باقي مانده بود پيرمرد خيلي ناراحت بود و هنوز قبائي ندوخته بود. دخترش گفتك فردا كه رفتي اگر آن مرد آمد به او بگو تو برايم از تخم گل نخ بياور تا من برايت قبائي از برگ گل بدوزم. فردا كه پيرمرد خاركن به صحرا رفت پسر پادشاه هم آمد و گفتك قباي مرا دوختي؟ پيرمرد گفت: تو از تخم گل برايم نخ بياور تا از برگ گل برايت قبا بدوزم. پسر پادشاه گفت: آفرين بر استادت، رحمت بر استادت خوب بگو اين جواب را چه كسي به تو ياد داده؟ پيرمرد حاضر نميشد بگويد ولي پسر پادشاه خودش را معرفي كرد و گفت: حالا بگو چه كسي به تو ياد داده و گرنه آفتاب فردا را نخواهي ديد.

پيرمرد گفت: دخترم. پيرمرد سوار بر اسب پسر پادشاه شد و با او به شهر پسر پادشاه رفتند. پسر پيش پدرش رفت و همه چيز را گفت. پادشاه از هوش آن دختر متعجب شد. پسر گفت: اگر اجازه بدهيد من اين دختر را به زني ميگيرم. پادشاه راضي شد ولي زن پادشاه گفت عروس من بايد علاوه بر هوش، خوشگل هم باشد. پسر گفت: خوشگل هم هست ولي زن پادشاه گفت: من بايد مطمئن شوم بعد سيبي به پيرمرد داد و گفتك اين را به دختر بده و بگو يك گاز بزند و يك جفت كفش هم داد و گفت اين را هم به پاي دخترت كن و كنيزي به همراه پيرمرد خاركن فرستاد.
پيرمرد به خانه رفت، دختر كوچكش به حاما رفته بود. دختر بزرگ از پدرش پرسيد كجا بودي؟ پيرمرد همه چيز را گفت. دختر با خودش فكر كرد كه چرا من زن پسر پادشاه نشوم و سيب را از دست پدرش گرفت و يك گاز كه چرا من زن پسر پادشاه نشوم و سيب را از دست پدرش گرفت و يك گاز زد ولي چه گازي! پناه بر خدا با همان يك گاز نصف سيب را خورد، كفش را گرفت كه پايش كند ولي از بس پايش بزرگ بود كفش پاره شد.
كنيزك كفش و سيب را برداشت به قصر پادشاه رفت و همه چيز را تعريف كرد. زن پادشاه گفت: من سيب فرستادم كه او يك گاز بزند تا ببينم دهانش چقدر است و دهان اين دختر كاروانسراست كفش ظريف و خوبي دادم كه ببينم پايش چقدر است ولي پاهاي او از پاي شتر هم بزرگتر است. پسر پادشاه گفت: ولي من خودم او را ديده ام، دختر خوشگل و ظريفي است و خيلي اصرار كرد كه اجازه بدهند با اين دختر عروسي كند.
پادشاه كه همين يك پسر را داشت راضي شد وزن پادشاه هم اگر چه راضي نبود ولي رضايت داد. پسر پادشاه رفت و پيرمرد خاركن و دخترهايش را به قصر آورد. دختر بزرگ كه ميدانست چه كرده، خودش را زير نقاب قايم كرد و به صورت خواهر كوچكش هم نقاب زد. جشن مفصلي برپا كردند. دختر بزرگ به پدرش گفت كه نبايد به پسر پادشاه بگويد كه اين دختر بزرگش است.
عروس و داماد را به حجله بردند. پسر همينكه تور را از روي صورت عروس برداشت، چشمش به دختري افتاد كه او را تا به حال نديده بود. پرسيد تو كي هستي اينجا چكار ميكني؟ دختر كه فكر نميكرد پسر، خواهرش را ديده باشد گفت: من دختر خاركن هستم. پسر پادشاه گفت: ولي تو آن دختري كه من ديدم نيستي. دختر خاركن كه ديد چاره اي ندارد مجبور شد راستش را بگويد، گفت: من خواهر بزرگتر او هستم و او الان تو قصر شماست.
پسر پادشاه پيش خاركن رفت و گفت: ترا به سزاي عمل زشتت ميرسانم. پيرمرد خاركن دختر كوچكش را به دست پسر پادشاه سپرد و از او طلب عفو كرد. دختر خاركن هم از شوهرش خواست كه پدرش را ببخشد. پسر پادشاه خاركن را بخشيد و به او مال و دارائي فراوان داد و همگي خوش و شاد زندگي كردند.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837