جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  07/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > افسانه ها و فرهنگ توده

خر و گاو
گروه: افسانه ها و فرهنگ توده
نویسنده: مهدي آذر يزدي

يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكي نبود.
يك روستايي يك خر و يك گاو داشت كه آنها را با هم در طويله مي بست خر را براي سواري نگاه مي داشت اما گاو را به صحرا مي برد و به خيش مي بست و زمين شخم مي زد و در وقت خرمن كوبي هم گاو را به چرخ خرمن كوبي مي بست و به كار وا مي داشت. يك روز كه گاو خيلي خسته بود وقتي به خانه آمد هي با خود حرف غرولند مي كرد.
خر پرسيد: « چرا ناراحتي و با خود حرف مي زني؟» گاو گفت: « هيچي، شما خرها به درد دل ماها نمي رسيد، ما خيلي بدبخت تريم.» خر گفت: « اين حرفها كدام است. تو بار مي بري ما هم بار مي بريم بهتر و بدتر ندارد و فرقي نمي كند.» گاو گفت: « چرا، خيلي هم فرق دارد. خر را براي سواري و مي خواهند ولي ديگر هيچ كاري با شما ندارند ولي ما بايد زمين شخم بزنيم، موقع خرمن هم چرخ خرمن كوبي را بگردانيم، چرخ عصار را هم بچرخانيم، شير هم بدهيم، تازه آخر سر هم سروكارمان با قصاب مي افتد.
همين امروز اينقدر شخم زده ام كه پهلوهايم از فشار گاو آهن درد مي كند، نمي دانم چه گناهي كرده ام كه اينطور گرفتار شده ام.» خر دلش سوخت و گفت: « حق با تو است. مي خواهي يك كاري يادت بدهم كه ديگر تو را به صحرا نبرند و از خيش زدن راحت بشوي؟» گاو گفت: « نمي دانم، مي گويند خرها خيلي نفهمند و مي ترسم يك كار احمقانه اي يادم بدهي و به ضرر تمام شود.» خر گفت: « نه داداش، ما آنقدرها كه مردم مي گويند خر نيستيم و براي همين است كه ما را به خيش زني و چرخ گرداني نمي برند. حالا تو يك دفعه نصيحت مرا امتحان كن ببين چه مي شود. تا آنجا كه من مي دانم مردم كارهاي سخت را به گردن گاوهاي زورمند و سالم مي گذارند و تو هم هر چه بهتر كاركني بيشتر ازت كار مي كشند. به عقيده من بايد خودت را به بيماري بزني و آه و ناله كني و از راه رفتن خود داري كني، هيچ كس هم به زور نمي تواند از كسي كار بكشد.»
گاو گفت: « خوب، آن وقت چوب را بر مي دارند و مي زنند.» خر گفت: « به عقيده من كمي كتك خوردن از بسياري كاركردن بهتر است. اصلا پيش از راه رفتن بايد جلوش را گرفت. صبح كه مي آيند تو را به صحرا ببرند بايد يك پهلوروي زمين دراز بكشي و باع باع را سربدهي. چهار تا هم تر كه بهت مي زند و وقتي ديدند از جايت تكان نمي خوري ولت مي كنند.» گاو گفت: « راست مي گويي، با همه نفهمي اينجا زا خوب فهميدي.»

فردا صبح گاو يك پهلو روي زمين دراز كشيد و شروع كرد به آه و ناله كردن. هر قدر هم مرد روستايي كوشش كرد نتوانست او را سرپا بلند كند. ناچار از طويله بيرون رفت تا فكر ديگري بكند. خر گفت: « نگفتم! ديدي چه كار خوبي يادت دادم؟ باز هم بگو خرها نمي فهمند!» چند دقيقه گذشت و مرد دهقان كه گاو ديگري پيدا نكرده بود به طويله برگشت و دهنه و افسار را به سر خر زد و او را بيرون برد. خر وقتي داشت بيرون مي رفت به گاو گفت:« فراموش نكن كه تو بايد تا شب همين طور خودت را بيمار نشان بدهي وگرنه ممكن است وسط روز بيايند تو را به صحرا ببرند.»
گاو گفت: « از راهنمايي شما متشكرم. خداوند عمر و عزت شما را زياد كند.» مرد روستايي آن روز خر را به جاي گاو به صحرا برد و به خيش بست و تا شب زمين شخم زد. خر با خودش فكر كرد: « آمدم براي گاو ثواب كنم خودم كباب شدم، راستي كه عجب خري هستم. يك كسي به من بگويد نانت نبود، آبت نبود، نصيحت كردنت چه بود.» خر قدري كار مي كرد و هر وقت به ياد گاو مي افتاد و از كار خسته مي شد از راهنمايي خود پشيمان مي شد و با خود مي گفت« عجب خري هستم من». نزديك ظهر خيلي خسته شد و باخود گفت خوب است حالا خودم هم به نصيحت خودم عمل كنم. همان جا گرفت خوابيد و عرعر خود را سرداد.
مرد دهقان رفت يك تكه چوب برداشت و آمد شروع كرد به زدن خر و گفت: « خر نفهم، مي بيني گاو مريض است تو هم حالا تنبلي مي كني؟ گاو را براي شيرش رعايت مي كنم اما تو را با اين چوب مي كشم. نه شيرت به درد مي خورد نه گوشتت، پس آن كاه و جو را براي چه مي خوري، اگر اين يك روز هم كار نكني نبودنت بهتر است.» خر ديد وضع خيلي خطرناك است بلند شد و اول كمي با ناراحتي و بعد هم گرم كار شد و تا شب كارش را به انجام رساند و هي با خود مي گفت: « عجب خري هستم من، عجب كاري دست خودم دادم، بايد بروم با يك حيله اي دوباره گاو را به صحرا بفرستم.»

شب شد خر آمد به طويله و با اينكه نمي خواست گاو خسته شدن او را بفهمد با وجود اين زير لب همان طور كه عادت كرده بود داشت مي گفت: « عجب خري هستم، عجب خري هستم.» گاو اين را شنيد و گفت: « نه خير شما هيچ هم خر نيستي و مخصوصاً اين كاري كه امروز به من ياد دادي خيلي خوب بود.» خر گفت: « تو همه چيز را نمي داني و همين خوابيدن توي طويله را فهميده اي، ولي امروز يك چيزي فهميدم كه به خاطر تو خيلي غصه خوردم.» گاو گفت: « هان، اگر به صحرا رفته باشي حالا مي داني كه چقدر شخم زدن زمين مشكل است.» خر گفت: « ولي برعكس، من رفتم و ديدم كه كار مشكلي نيست، خيلي هم راحت بود، اما از يك موضوع ديگر غصه خوردم كه مي ترسم به تو بگويم ناراحت بشوي.»
گاو پرسيد: « هان، چه موضوعي؟ بگو نترس من ناراحت نمي شوم.» خر گفت: « هيچي، صاحب ما امروز بعد از ظهر به رفيقش مي گفت كه براي كار صحرا خر خيلي بهتر است. گاو هم بيمار است و مي ترسم از دست برود، مي خواهم فردا گاو را به قصاب بفروشم تا دست كم گوشتش حرام نشود.» خر به دنبال حرف خود گفت: « ولي باور كن من خير تو را مي خواستم و قصد بدي نداشتم كه گفتم استراحت كني.
من نمي دانستم كه او به فكر قصاب مي افتد، حالا هم اگر صلاح مي داني چند روز استراحت كن.» گاو ترسيد و گفت: « نه خير، همين يك روز بس است، من مي دانستم كه راهنمايي خر به درد گاو نمي خورد. فردا مي روم كارم را مي كنم.» خر نفس راحتي كشيد و گفت: « به هر حال من حاضرم تا هر وقت كه تو دلت بخواهد به صحرا بروم، صحرا خيلي خوب است، خيش و چرخ خرمن كوبي هم خيلي عالي است.» گاو گفت: « من خودم مي دانستم، تو مرا فريب دادي، من مي دانستم كه صحرا و خيش و گاو خيلي بهتر از قصاب است.» خر گفت: « حالا بيا و خوبي كن! من مي دانستم كه شما گاوها قدر خوبي را نمي دانيد.»
فردا صبح مرد روستايي گاو را به صحرا برد و به پسرش گفت: يك خيش هم تو بردار و با اين خر كار كن. يك تكه چوب هم دستت بگير تا به فكر تنبلي نيفتد.»

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837