يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكي نبود. يك روستايي يك خر و يك گاو داشت كه آنها را با هم در طويله مي بست خر را براي سواري نگاه مي داشت اما گاو را به صحرا مي برد و به خيش مي بست و زمين شخم مي زد و در وقت خرمن كوبي هم گاو را به چرخ خرمن كوبي مي بست و به كار وا مي داشت. يك روز كه گاو خيلي خسته بود وقتي به خانه آمد هي با خود حرف غرولند مي كرد. خر پرسيد: « چرا ناراحتي و با خود حرف مي زني؟» گاو گفت: « هيچي، شما خرها به درد دل ماها نمي رسيد، ما خيلي بدبخت تريم.» خر گفت: « اين حرفها كدام است. تو بار مي بري ما هم بار مي بريم بهتر و بدتر ندارد و فرقي نمي كند.» گاو گفت: « چرا، خيلي هم فرق دارد. خر را براي سواري و مي خواهند ولي ديگر هيچ كاري با شما ندارند ولي ما بايد زمين شخم بزنيم، موقع خرمن هم چرخ خرمن كوبي را بگردانيم، چرخ عصار را هم بچرخانيم، شير هم بدهيم، تازه آخر سر هم سروكارمان با قصاب مي افتد. همين امروز اينقدر شخم زده ام كه پهلوهايم از فشار گاو آهن درد مي كند، نمي دانم چه گناهي كرده ام كه اينطور گرفتار شده ام.» خر دلش سوخت و گفت: « حق با تو است. مي خواهي يك كاري يادت بدهم كه ديگر تو را به صحرا نبرند و از خيش زدن راحت بشوي؟» گاو گفت: « نمي دانم، مي گويند خرها خيلي نفهمند و مي ترسم يك كار احمقانه اي يادم بدهي و به ضرر تمام شود.» خر گفت: « نه داداش، ما آنقدرها كه مردم مي گويند خر نيستيم و براي همين است كه ما را به خيش زني و چرخ گرداني نمي برند. حالا تو يك دفعه نصيحت مرا امتحان كن ببين چه مي شود. تا آنجا كه من مي دانم مردم كارهاي سخت را به گردن گاوهاي زورمند و سالم مي گذارند و تو هم هر چه بهتر كاركني بيشتر ازت كار مي كشند. به عقيده من بايد خودت را به بيماري بزني و آه و ناله كني و از راه رفتن خود داري كني، هيچ كس هم به زور نمي تواند از كسي كار بكشد.» گاو گفت: « خوب، آن وقت چوب را بر مي دارند و مي زنند.» خر گفت: « به عقيده من كمي كتك خوردن از بسياري كاركردن بهتر است. اصلا پيش از راه رفتن بايد جلوش را گرفت. صبح كه مي آيند تو را به صحرا ببرند بايد يك پهلوروي زمين دراز بكشي و باع باع را سربدهي. چهار تا هم تر كه بهت مي زند و وقتي ديدند از جايت تكان نمي خوري ولت مي كنند.» گاو گفت: « راست مي گويي، با همه نفهمي اينجا زا خوب فهميدي.»
|