سرهنگ «نيلوفري» به همراه همسر و تنها فرزندش «نوش آفرين» به دستور رضاشاه از شيراز به سنگسر جهت سركوب برخي اشرار و ياغيها انتقال مييابد و آنجا ماندگار ميشود چرا كه حكم انتقال وي به مركز كه ميبايست پس از دو سال از تهران ميرسيد، هيچگاه نيامد. سرهنگ در اثر بيماري قند درميگذرد و نوشا و مادرش در سنگسر ماندگار ميشوند.
نوشا به تدريج بزرگ ميشود و عاشق پسر كوزهگري به نام «حسينا» ميشود اما تقدير او را به عقد دكتر معصوم پزشك 36 ساله شهر در ميآورد و دخترك 17 ساله همچنان در حسرت عشق حسينا ميماند. ولي دكتر معصوم از شايعات متوجه قضيه ميشود و...
تمام وقايع اين كتاب در سنگسر ميگذرد، ياغيها امان دولت و مردان خسروي را بريدهاند، ناامني بر همه شهر موج ميزند، عدهاي بر اين باورند كه شب نامههايي كه در نيمه شب در منازل پخش ميشود ممهور به مهر آن كوزهگر جوان ـ حسينا ـ است. دراين كتاب فاصلهها از ميان برداشته شدهاند و حال و گذشته و حتي آينده درهم آميختهاند. حسيناي مسهور شده با زلفي آشفته ايستاده است، اما نه بر پلههاي شهرداري كه در ذهن نوشآفرين، دكتر معصوم طناب دار حسينا را ميبافد و با مو زر به سرزنش ميكوبد، در اين بين يك ملكوم آلماني مشغول ساختن پل بين كوه پيغمبران و كافر متعدد است.
|