آگستو پرث، جوان ثروتمندي است كه به تازگي مادر خود را از دست داده و با دو نوكر و كلفت خود در قصر خانوادگي زندگي ميكند. در ظاهر زندگي آرام و يكنواخت دارد حال آنكه دنياي درونش را انبوهي از مسائل و تضادها در بر گرفته و مانند كودكي كه در دوران جنيني به شكم مادر خود ضربه وارد ميكند، در تب و تاب است.
زندگي يكنواخت او در يك لحظه دچار تحول ميشود، وقتي كه دختري جوان و زيبا را بهطور اتفاقي در خيابان ملاقات ميكند. با تعقيب دختر جوان و آشنايي با او و خانوادهاش، كمكم در دنياي جديدي بر روي آگوستو باز ميشود و هنگامي كه او (آگوستو) قدم در اين دنياي جديد ميگذارد، همه چيز را در اطراف خودش درحال تحول ميبيند، ديگر هيچ چيز آن نبود كه قبلاً بوده، همه افراد و اشياء دور و برش معاني و كاركردي متفاوت با آنچه كه قبلاً بودند، پيدا ميكنند، درواقع در وراي دنياي جديد، آگوستوي جوان ديگر نميتوانست اشياء و آدمها را آنچنان كه پيشتر ميشناخت، بشناسد و تجزيه و تحليل كند. دوستان و معاشرين گذشته را به كناري نهاد و در مقابل معاشرين جديدي يافت مانند روزا ريو، دخترك اتوكش خانهاش!! در آن به سوي خط مقدم داستان،آئوحنينا، دختر جوان و زيبايي كه آگوستو را دگرگون كرده بود، به واسطه بدهي پدر متوفي و بيكاري نامزد تن پرورش (مائورسيو) مجبور است كه ساعتها درس پيانو بدهد (عليرغم نفرتش از اين كار) و براي حل مشكلات و پشت سر نهادن موانع ازدواجش با معشوق خود، به دن آگوستوي متشخص و محترم روي خوش نشان دهد و درحقيقت او را بفريبد تا بتواند از امكاناتش براي پيشبرد اهداف زندگي خويش استفاده كند.
آگوستوي جوان كه پس از مرگ مادرش در خلاء بسر ميبرده و تنها چند هفته است كه دنياي جديد خود را تجربه ميكند در ميان روزاريو و آئوحنينا گرفتار شده و توان دوري از يكي و يا نزديك شدن به طرف ديگر را ندارد و درست در همين اوقات، دوستان قديمي او (ويكتور ـ دن آلخاندر و...) نقاب از چهره خود برميگيرند و با اعتراف بخشهايي ناگفته و پنهان از زندگي خويش، دنياي جديد آگوستو را بيش از پيش دچار ابهام و آشفتگي ميكنند. هرچقدر كه جوان محجوب براي رفع ترديد و ابهام و شناخت اين دنياي جديد بيشتر ميكوشد و تقلا ميكند بيشتر دچار شك و سردرگمي ميشود.
|