اين مجموعه از هشت داستان كوتاه اثر هشت نويسنده تشكيل شده است. من براى انكشاف اين مجموعه به عمد سه قصه از نويسندگان آمريكاى شمالى را گزينش كرده ام، هر چند فضا و شخصيت ها مثل آثار همينگوى خيلى آمريكايى باشند و هر چند دو روايت از سه روايت، تصويرگر زندگى كسالت بار و استمرار اندوه زن هايى باشد كه ظاهراً از آزادى كامل اجتماعى هم برخوردارند. ماجراهاى هر سه قصه، چنان عادى است كه به سختى مى توان آنها را تعريف كرد.
در «زنان آسيب پذير» اثر جان آپدايك، وجه غالب روايت، نقل است كه هرازگاهى با گفت وگويى جهت دهنده يا كنشى تاثيرگذار، گسستى در تسلسل پديد مى آورد و به اين ترتيب خواننده را به شخصيت ها و فضاى داستان نزديك تر مى كند. خانم ورونيكا هورست كه بيشتر به خانه دارى سرگرم است، خسته از شوهرش گرگور _ مردى كوتاه قد و سبزه رو، سختگير و قلدرمآب _ چند ماهى به لس ميلر نزديك مى شود كه زنش ليزا بيشتر وقتش را در زمين هاى ورزش و سالن هاى بدنسازى صرف مى كند.
با اين كه از نظر لس «جز مرگ هيچ چيز نمى تواند بيش از عشق، اين قدر شكوهمندانه به انسان نزديك شود»، اما از آنجا كه رابطه شان از نوع «دلبستگى قرينه يا مطمئن» نيست، دوام نمى آورد و بدون دليل تمام مى شود. البته نويسنده به دليل لس كه «نمى تواند ليزا و بچه ها را به امان خدا رها كند.» اشاره كوتاهى مى كند، اما خواننده ضمن جلو رفتن داستان پى مى برد كه موضوع اساساً جنبه سلبى دارد و نه اثباتى؛ يعنى نبايد در جست وجوى دليل براى قطع اين رابطه بود، بلكه بايد وجود آن را زير سئوال برد و گفت كه از اول دليلى براى ايجاد اين رابطه نبوده مگر تنش ناشى از كسالت و يكنواختى زندگى. وقتى زنبور ورونيكا را نيش مى زند، لس از بابت رنج او ناراحت نمى شود، بلكه از اين قضيه دلخور است كه چرا زودتر از گرگور، ورونيكا را به بيمارستان نبرده است.
با گذشت ده سال و رسيدن ورونيكا به سن چهل سالگى، لس به رغم داشتن دو فرزند جوان، احساس مى كند كه مغبون واقع شده است و بى خود ده سال گذشته با ليزا زندگى كرده و تجربه جديدى در ازدواج نداشته است و بى خود طى اين مدت شاهد خانه نشينى ورونيكا بوده كه آن رابطه را نزد شوهرش اعتراف كرده است و اصلاً چرا رابطه اش را با او قطع كرده است: «ديوانه بودم كه اين كار را كردم.» اما ورونيكا كه سر عقل آمده است، به شكل ديگرى به اين موضوع نگاه مى كند: «ترجيح مى دهم اين چيزها يادم نيايد، باعث مى شود احساس شرمندگى كنم.» گذشت زمان اين زن بيمار را به گونه اى كرخت و در عين حال واقع بين كرده است و گرچه روزگارى به لس گفته بود كه دست هاى گرگور مثل يخچال است، اما حالا معتقد است كه «گرگور مرد زندگى است.
بيش از حد صداقت دارد.» با اين حال او و شوهرش مى خواهند از هم جدا شوند و البته بيشتر پاى تمايل گرگور در ميان است كه با زنى هم سروسرى دارد. ورونيكا و لس هرازگاهى با هم به ناهارخورى مى روند، ورونيكا براى وقت كشى، اما لس همان خاطرات گذشته را در ذهن خود بازسازى مى كند. ترجيح مى دهد خود را يكسره به وهم و خيال بسپارد، تا جايى كه او هم به ليزا مى گويد كه بهتر است از هم جدا شوند. ليزا كه تا ديروز ظاهراً سرحال بود و كم و كسرى نداشت، فرومى ريزد و به اين ترتيب نويسنده نشان مى دهد كه در آن جامعه نيز زن ها به طرز دردناكى به مردها تكيه مى كنند، حتى اگر فقط سايه اى از مردها را ببينند و حتى اگر خود زن ها از اعتماد به نفس و اقتدارى عيان برخوردار باشند.
بنابراين ليزا چاره اى ندارد جز اين كه خود را ضعيف جلوه دهد و چون لس نسبت به بيمار ها، خصوصاً زن هاى بيمار حساس است، پس مى خواهد به او بفهماند كه چيزى غيرعادى و آزاردهنده روى تنش هست: «بيا جلو. دست بزن. تو تنها كسى هستى كه من هنوز توى اين دنيا دارم. اگر چيزى حس مى كنى، بگو.» سازوكارهاى سريع و طاقت فرساى زندگى در جامعه اى با توليد كلان از يك سو و كمرنگ شدن نقش فرد در برآيند كلى تحولات اجتماعى از سوى ديگر، خصوصاً وقتى با «عدم رضايت خاطر زندگى زناشويى» همراه باشد، تنش هايى پديد مى آورد كه گرچه ممكن است پنهان و گذرا باشند، اما منشاء و سرآغاز روابطى مى شوند كه شخص در حالت عادى روحى، خود را درگير آنها نمى كند.
پروفسور هانس سليه در كتاب ارزشمندش «حالات فيزيولوژيكى و آسيب شناختى ناشى از تنش» نشان مى دهد كه انحراف فرد از «فرديت عادى و جايگاه آرمانى خويش» در زمان بحران ناشى از تنش به سادگى صورت مى گيرد. به همين دليل هم هست كه شهروندان جوامع پيشرفته صنعتى كه تحت تاثير سرعت زياد امور هستند، معمولاً پس از مدتى از انحرافى كه به روحيه آنها تحميل شده است، پشيمان مى شوند. به عبارت ديگر «گرايش» فرد براى معنا دادن به زندگى خود، معمولاً مبتنى بر الگوهاى مورد قبولش نيست، بلكه به منظور فرار از عوارض كلافه كننده اى است كه به شكل كسالت، افسردگى، احساس تنهايى، احساس بدبختى و نااميدى به آنها تحميل مى شود.
چنين است كه كانون زندگى زناشويى و خانوادگى مورد تهاجم چنين عارضه هايى است. در واقع، اندوه جارى در اين داستان از همين امر و نيز سير تكرارى زندگى ها ناشى مى شود. انسان هاى قصه محكوم اند كه يكنواختى را تحمل كنند، زيرا اين «گذشت زمان» است كه بر آنها سيطره دارد و نه برعكس. آپدايك اين رويكرد شمار كثيرى از روانشناسان را در روايتى صاف و سر راست و با چند رجعت به گذشته ساده بازنمايى مى كند، اما ضمن باز گذاردن پايان قصه، به هيچ يك از چهار شخصيت حق و حقوقى نمى بخشد. حتى گرگور كه غيابش در وجه نمايشى روايت عيان است، به اندازه سه نفر ديگر بر متن سنگينى مى كند؛ متنى كه با موضع گيرى فعال و سريع ليزا به مضمون نهايى خود دست مى يابد.
|