مروري بر كتاب
هنوز تمام دكانها باز نشده بود . صداي رفت و آمد عابرين در سكوت صبح گاه بازار مي پيچيد و در ذهن انسان هياهوي حمام زنانه را مجسم ميساخت . نور خورشيد مانند ستوني ، كه ذرات بيشمار و نا شناخته اي در آن شناور بود، خودش را به كف خاكي و نا هموار بازار انداخته بود.
با وجود اين، همه جا تاريك و خفه مي نمود و اين خفگي در دل و چهره آمد و شد كنند گان غم مبهمي را متجلي مي كرد...