قصه درماني نويسنده: ميلتون اريكسون مترجم: مهدي قراچه داغي ناشر: اوحدي زبان كتاب: فارسي تعداد صفحه: 270 اندازه كتاب: رقعی
- سال انتشار: 1375
- دوره چاپ: 1
کد کتاب: 105723
فروخته شد - موجود نمی باشد
امتیاز آی کتاب به این کتاب:
امتیاز دهی به این کتاب:
مروري بر كتاب
در ژوییه 1919 دبیرستان را تمام کردم . در ماه اوت شنیدم که در اتاق مجاور سه پزشک با مادرم حرف می زدند : « این پسر تا صبح فردا می میرد » . به شدت ناراحت و عصبی شدم . چطور دلشان می آید به مادری بگویند که پسرش تا صبح فردا می میرد ؟ بی عدالتی است . حتک حرمت است . کمی دیرتر مادرم به اتاق من آمد . چهره ملایمی داشت . وقتی به او گفتم صندوق بزرگ موجود در اتاق مرا جابجا کند ، گمان می کرد که هذیان می گویم . می خواستم صندوق در زاویه متفاوتی کنار تخت من قرار بگیرد . مادرم صندوق را کنار تخت من گذاشت ، اما مرتب به او می گفتم که آن را جابجا کند . آنقدر اینکار را کرد تا من راضی شدم . صندوق جلو دید مرا گرفته بود . نمی توانستم از پنجره بیرون را تماشا کنم . گفتم لعنت بر من اگر تا قبل از دیدن غروب فردا بمیرم . اما تنها نیمی از آن را دیدم . بعد از آن سه روز بیهوش شدم
این داستان مربوط به 17 سالگی دکتر میلتون اریکسون ( بزرگترین هیپنوتیزم درمانگر تاریخ ) می شود که در آن سالها مبتلا به فلج اطفال شده بود و در حالی که در یک قدمی مرگ قرار گرفته بود با امیدی وصف ناپذیر ، همانگونه که خواندید خود را از مرگ نجات می دهد و با استفاده از نیروی ذهن قادر می شود که خود را از کمند معلولیت رها کند و این مرد شریف نهایتا 79 سال عمر می کند .
هنگامی که یک بیمار روحی و روانی پیش او می آمد ، در اکثر مواقع ابتدا بیمار را در خلسه ای سبک ( همان آرامش و ریلکس معمولی ) فرو می برد و بعد یک قصه برای بیمار تعریف می کرد و بعد از قصه بیمار را مرخص می کرد و بیمار هنگامی که از در خارج می شد در بهت و حیرت زیر لب غرغر می کرد که : « مردک لعنتی ! فقط یه قصه ؟! همین ؟! این دیگر چجور کلاهبرداری است ؟ حیف پولی که برای ویزیت داده ام . لعنت به من که به همین سادگی فریب این شیاد لعنتی را خوردم ... »
اما همان بیمار بعد از چند روز حضورا و یا طی نامه ای در کمال سپاسگزاری و شگفتی به اریکسون اظهار می داشت : « آقای اریکسون انگار که معجزه ای روی داده است . از آن روز که از نزد شما آمده ام اتفاقات شگرفی برای من رخ داده است . نمی دانم چگونه ولی روش شما کاملا جواب داده است آقای اریکسون واقعا متشکرم احساس خیلی خوبی دارم ...
میلتون اریکسون تنها داستان خود را تعریف می کند و بر عهده ذهن ناخودآگاه فرد می گذارد که راز و پیام این داستانها را کشف کند . پیام این داستانها بعضی ساده و بعضی پیچیده و بعضی نیز به عمد گنگ است و این وظیفه ضمیر ناخوداگاه است که پیام داستان را به تدریج جذب کند . اینگونه ضمیر هشیار نیز خلع سلاح می شود چرا که چیزی به او تحمیل نشده است که بخواهد در برابر آن از خود مقاومت نشان بدهد .
چند نمونه از داستان هاي:
« دخترم از مدرسه آمد و گفت : بابا همه بچه های مدرسه ناخن می جوند . من هم می خواهم مثل بقیه بشوم . گفتم : بله تو هم می خواهی مثل بقیه باشی . برای دخترها مثل بقیه بودن مهم است . تو از آنها خیلی عقب هستی . آنها خیلی تمرین کرده اند ، برای رسیدن به آنها باید همه روزه تمرین کنی . اگر روزی سه بار و هر بار پانزده دقیقه در ساعات معین ناخن بجوی به آنها می رسی . برای اینکار ساعتی به تو می دهم که بتوانی وقت را دقیقا رعایت کنی . ابتدا برایش جالب بود اما پس از مدتی از خیر اینکار گذشت . پیش من آمد و گفت : بابا می خواهم مد جدیدی در مدرسه درست کنم . ناخن های بلند بهتر هستند . »
« در روستای لاول ویسکانسین در 12 نوامبر قبل از ساعت چهار بعد از ظهر برای نخستین بار برف بارید . پسری که روی سومین صندلی در ردیف سوم کنار پنجره نشسته بود نمی دانست که تا کی این حادثه را در خاطر نگه خواهد داشت . نمی دانستم که ... دقیقا می دانستم ... 12 نوامبر 1912 بود . برف سبکی باریده بود . »
« خیلی ها نگران بودند که چرا در سن چهار سالگی هنوز حرف نمی زنم . خواهرم که دو سال از من کوچکتر بود حرف می زد . هنوز هم حرف می زند اما مطلبی را بروز نداده است . خیلی ها ناراحت بودند که من چهار ساله شده ام و هنوز حرف نمی زنم . اما مادرم خیلی راحت می گفت : وقتی زمانش برسد حرف می زند . »
«یکی از روزها گاوچرانی سوار بر اسب به کوهی رسید . کوه به اندازه ای بلند بود که با یک نگاه نمی توانست همه آن را ببیند . باید دوباره نگاه می کرد . تا جایی که توانست به بالا نگاه کرد و بعد از نقطه ای که چشمش تا آنجا را دیده بود به بالاتر نگاه کرد . »
« بومیان تاراهومارا در جنوب غربی چی هوا هوا می توانند بدون اینکه فشار خونشان افزایش یابد و یا نبضشان تندتر بزند یکصد مایل بدوند . در المپیک 1928 آمستردام چند تن از این بومیان در مسابقه دو ماراتن شرکت کردند اما هیچکدام برنده نشدند . آنها فکر می کردند 25 مایل اول برای گرم کردن بدن است . کسی به آنها نگفته بود که مسابقه دو ماراتن تنها 25 مایل است ....