مروري بر كتاب
در ادبيات معاصر فرانسوي نام فردريك دار به عنوان نويسندهاي توانا و پراثر ضبط شده است. او متولد سال 1921 و درگذشته به سال 2000 است. زندگي پُرماجرايش موضوع آثاري متعدد شده است و مصاحبههاي فراوان و آموزندهاش در سامانههاي مختلف اجتماعي و فرهنگي در اختيار دوستداران قرار دارد. فردريك دار نه تنها با نام اصلي خود، بلكه با استفاده از حدود بيست نام مستعار ديگر، نزديك به 300 رمان و داستان بلند و كوتاه، حدود 20 نمايشنامه و 16 اثر براي سينما به وجود آورده است. پرآوازهترين آثاري كه زير نام مستعار «سنآنتونيو» به رشتة تحرير در آورده، شامل دهها و دهها رمان پليسي ويژه است كه لحن و قلم آن تقليدناپذیر باقي مانده است. لحنِ غالب فردريكدار در بسیاری از آثارش بيشتر با اندوه همراه است. قهرمان داستان يكي از آدمهاي زخمخوردهاي است كه او آنها را با مهارت ترسيم ميكند. ... به طرف ميز تحرير پيش رفتم و يكي از كتابهاي خودم را كه بيشتر دوست داشتم برداشتم... «به صف!» نوشتة طنز بيرحمانهاي دربارة ارتش. ورق زدن اين كتاب تأثير عجيبي بر من گذاشت. اين كتاب را، مانند دوستي قديمي، به ياد ميآوردم، دوستي كه تصويرش، لحن صدايش و نحوة رفتارش كمي در حافظهمان كمرنگ شده باشد.
مدينا لبخندي زد و گفت: ــ اوه! به اين ميگن نوشتة ادبي... حالا فرصت پيدا ميكنيد اونو دوباره بخونيد... من حرفش را اصلاح كردم: ــ اونو بخونم؟ من اين كتاب رو نوشتم، ولي هرگز اونو نخوندم، حتي براي اصلاح نمونههاي چاپي. اين گونه نوشتههاي اسيدي تحملِ تر و تميز شدن رو ندارند! اونها رو مثل زهر بايد بيرون پاشيد... تا حالا ديديد افعيها به فكر زهرشون باشند؟
ــ واقعاً آدم عجيبي هستيد! ــ آدم عجيبي كه مثل همة آدمهاي ديگه، جسد بسيار مبتذلي ميشه. اينو باور كنيد! و كتاب را محكم بستم. ــ واژهها، افكاري داغاند... مثل كاغذي هستند كه بر اثر حرارت زرد ميشود... اونها هم سرد ميشوند... مدينا، اينها به چه دردي ميخورند؟ به كجا ميتونند برسند؟ فكر ميكنيم به آدمها تصوري ذهني از بيثباتيشان، از ضعفشان، از بيمنطقيشان عرضه ميكنيم... و در واقع به خودمان ثابت ميكنيم كه از همه بيثباتتر، از همه ضعيفتر و از همه پوچتر هستيم!
او كتاب را از دستم بيرون كشيد. خشم چهرهاش را در هم كشيده بود. براي نخستين بار، لكة رنگيِ بيمارگونهاي روي گونههايش ظاهر شد.
ــ مثل اين كه خوب شما رو وادار به تسليم كردهاند! دلم ميخواست بزنم توي گوشش. جلوي خودم را گرفتم. خوشبختانه نوعي تمدد اعصاب وجودم را فرا گرفت.
ــ منو وادار به تسليم نكردهاند... فقط به من فرصت دادند كه فكر كنم، همين و بس! به مدت سيزده سال، براي خودم، فصلهاي قبلي رو خلاصه كردم، فرصت پيدا كردم بفهمم كه به هيچ جايي راه نميبرند... كه هيچي به هيچ كجا راه نميبَره! به محض اينكه نطفهاي شكل ميگيره، مردهاي بالقوهست... به ما اسم «موجود» ميدهند، حال آن كه هيچي نيستيم! بزرگترين خودستايي جانوراني كه روي دو پا راه ميرند همينه.
مدينا با تحسيني كه ساختگي نبود مرا نگاه ميكرد!... قهرمان داستان، روزنامهنگاري كهنهكار و صاحب سبك است كه روزگاري به خاطر مقالات انتقادي و طنز شاخص و گزندهاش شهرت داشته است. در جريان جنگ جهاني دوم و اشغال فرانسه، او با روحية سركش و بيپروايش، در جبهة دشمن ميايستد و از دولت دستنشاندة آلمان در ويشي جانبداري ميكند. در پايان اشغال و پس از رهايي كشورش، او خود را در وضعیت يك فراري و تبعيدي مييابد. مردي كه در دادگاه جنگي، به اتهام خيانت به كشور و همكاري با دشمن، به طور غيابي به مرگ محكوم میشود.
ژانـ فرانسوا روا، مشهورترين روزنامهنگار پيش از جنگ، پس از سيزده سال زندگي در تبعيد در اسپانيا، مخفيانه به پاريس باز ميگردد؛ با صورتي دستكاري شده توسط يك جراح پلاستيك ناشي، و با نامي مستعار كه بر روي خود و مدارك جعلياش گذاشته است. اما چندی نميگذرد كه يك همكار او را بجا ميآورد: مردي كه در نوجواني در همان روزنامهاي پادويي ميكرده كه روا عضو تحريريهاش بوده است. برخورد اين دو با يكديگر، زمينهساز روابطي عجيب و پيوستنها و گسستنهايي است كه معماها و حوادثی پياپي را در داستان رقم ميزند....
|