مروري بر كتاب
تابستانی که شانزده سال داشتم مادر عاقبت خسته شد. از صبحش مشغول بودیم و اثاثیه را جمع وجور میکردیم و نفتالین توی اتاقها میپاشیدیم. مادرم داشت پردههای اتاق پذیرایی را باز میکرد. بعد نشست روی چهار پایه ای که برای باز کردن پردهها زیر پایش گذاشته بود (اصلا نمیریم. حوصله ندارم.) فکر کردم الان است که گریه کند اما در سکوت فقط صدای نفسش را میشنیدم. این بود که نرفتیم و توی گرما ماندیم. بعدش ظهرها جمع میشدیم توی اتاقی که کولر داشت. آن وقت من سعی میکردم با گرما بسازم و میرفتم توی اتاقم و روی تخت لخت میخوابیدم. از اتاق میهمانخانه بوی نفتالین دم کرده میآمد و من همین طور قطرههای عرق را میشمردم که از لای موهایم روی بالش میریخت و یا از پنجره به گرما نگاه میکردم که روی دیوارها ذوب میشد و به زمین چسبیده بود. مثل یک لش گندیده. غروب که میشد میرفتم روی بام. روی کاه گل مرطوب راه میرفتم و توی دم هوا نفس میکشیدم و همین طوری تک ستارههایی را میشمردم که توی زمینه صاف و باز و غم آلود آسمان چشمک میزدند و آسمان به رنگ لاجورد بود. شبهای شرجی توی رختخواب که بودم صدای آن زن را که توی کازینوی چند صد متر پایین تر میخواند میشنیدم. شبهای شرجی مثل این است که هوا موج بر میدارد. صداها با زور همه جا شنیده میشوند. این طوری بود و سر میکردیم. مثل مرغ لندوک توی خودم کز کرده بودم. مادرم میگفت: «عینهو جغد شدی. سن تو که بودم روی یک آجر هزار تا چرخ میزدم.» و به سیگارش پک میزد. خودش خسته بود. این را میفهمیدم. آن وقت گاهی میرفت توی اتاق و در را از پشت قفل میکرد و روی تخت چندک میزد. ما میتوانستیم از پنجره ببینیمش. بچهها میرفتند پشت پنجره و حالش را تفسیر میکردند. من میرفتم دم در و مردها را نگاه میکردم که از بارانداز میآمدند و جلوی کنسولگری برای حرف زدن با صالح غرباوی میایستادند. روی پوستشان پولکهای عرق برق میزد و زیر پیرهنهاشان کثیف بود.کثیف کثیف. از نزدیک که رد میشدند بوی نا و آفتاب و کشتی میدادند. من میشمردم: یک ، دو، سه.....
|