مروري بر كتاب
مجموعه پانزده داستان کوتاه ... همان روزها بود که دلم لرزید. اگر یک روز نمیدیدمش ٬ دیوانه می شدم. اگر اخم می کرد ٬ دنیا روی سرم خراب می شد. هر روز به بهانه ای سری به کتابخانه می زدم. از روزی که با بچه ها توی حیاط مدرسه فوتبال بازی می کردیم و اتفاقی دیدم که از پشت پنجره نگاهم می کند ٬ مطمئن شده بودم که این جاده دوطرفه است. از آن روز به بعد دیگر در کتابخانه باز بود. سلام و علیکی و بعد قرار شامی و سینما و خلاصه کتاب بده و کتاب بگیر و ... پاک دلم را باخته بودم.
|