مروري بر كتاب
عاشق دوچرخه بود. مثل همه ي بچه ها. هرجا دوچرخه هاي مي ديد بال در مي آورد و به سويش مي رفت و سوار مي شد. بزرگ، كوچك، متوسط، فرقي نمي كرد. بارها افتاده بود. سرو رويش زخمي شده بود.حتي دست و پايش شكسته بود. يك بود؟ هنوز مدرسه نمي رفت. چهار پنج ساله. اواخر زمستان بود. باد خشكي مي وزيد و كُنارِ پير حياط شان را مي تكاند.محمد و دوستانش هر لحظه سوئي دوان بودند تا درشت ترين كُنارهاي سيلي خورده از باد را از آن خود كنند.....
|