مروري بر كتاب
در نيمه راه بوديم، درواقع هنوز پنج كيلومتر بيشتر نرفته بوديم، كه سانحه چنان ناگهاني و با سرعت روي داد كه براي چند لحظه مات و مبهوت به اطراف خودم نگاه ميكردم؛ و چيزي را كه ميديدم نميتوانستم باور كنم. صورت و لباس و حتي شيشه اتومبيل غرق در خون بود، جوي باريكي از خون از فرمان به سمت كف اتومبيل در حركت بود. آنقدر وحشتزده بودم كه قدرت فرياد كشيدن را هم نداشتم؛ فقط صداي گنگي از فريادهاي مردم را ميشنيدم كه با ترس و وحشت ميگفتند: انگار هر دو مردهاند... يك بده و آمبولانس خبر كند... دختره زندهس، نفس ميكشه... و... ديگه هيچ چيز نفهميدم؛ و وقتي چشم باز كردم، روي تخت بيمارستان بودم و سه روز از آن حادثه ميگذشت. برگرفته از متن كتاب.