مروري بر كتاب
در يكي از شهرهاي اطراف رود ولگا، در يك روسبي خانه ، مرد چهال ساله يي مي زيست كه واسكا نام داشت و او را براي خاط موهاي قرمز روشن و صورت گوشتالودش كه به رنگ گوشت خام بود، واسكا سرخه مي خواندند.
لب هاي كلفتي داشت و گوش هاي بزرگ او كه به دو طرف سرش آويزان بود به دسته هاي دستشويي مي مانست. حالت خشن چشم هاي بي رنگش آدم را مبهوت مي كرد: اين چشم ها ـ كه از فرط چاقي صورت ورم آورده بود ـ مثل دو تكه يخ برق مي زد و نگاهش حالت نگاه آدم گرسنه يي را داشت.