مروري بر كتاب
در لانه اي گرم و نرم بر درختي بلند، جغدي كوچك نشسته بود با پر و بالي برآمده و چشماني درشت و طلايي. او هر شب به تماشاي مادرش مي نشست كه بالهايش را مي گشود و نرم و آرام بر فراز درختها پرواز مي كرد تا چيزي براي شكار پيدا كند. جغد كوچك هميشه احساس تنهايي و نگراني مي كرد و تا مادرش به لانه برگردد از ترس مي لرزيد. همه آن چيزي كه او مي توانست از بيرون لانه اش بشنود صداي خش خش شاخه ها و زوزه باد بود. دنيا جاي سرد و ترسناكي به نظر مي رسيد. جغد كوچك با منقار خود، طناب و حصاري از برگ و شاخه دور خود مي كشيد و درون آن حلقه مي نشست. با اين كار تا حدودي احساس امنيت مي كرد و...
|