مروري بر كتاب
آنروز كه داشتم توي كوچه بازي مي كردم، ديدمش. مي خواستم بروم كه ديدم او هم دارد مي آيد. ايستادم، او هم ايستاد. انگار مي خواست لچ مرا در آورد. فكر مي كنم قبلاً هم ديده بودمش، اما هيچوقت با او حرف نزده بودم. هوا خيلي گرم بود. نمي دانستم چرا فكر كردم به پاهايم چسبيده. برگشتم. او هم برگشت. دوباره به او پشت كردم. بعد آرام سرم را كمي برگرداندم و زير چشمي نگاهش كردم و...
|