مروري بر كتاب
به محض اينكه ماشين جلوي درب منزل قديممون توقف كرد، دلم فرو ريخت. باور نمي كردم بعد از گذشت چهار سال، كه با تموم سختي ها و خاطرات خوب و بدش گذشته بود دوباره اونجا باشم. ديگه ديدن دوباره خونه داشت برام يه آرزو مي شد، يه آرزوي دست نيافتني. دستام شروع كرد به لرزيدن و يه حس عجيبي به دلم چنگ انداخت. آهي كشيدم و تمام توانم را جمع كردم و زيرلب زمزمه كردم: آقاجون؟ آقاجون كه روي صندلي جلو، كنار حميد پسردايي ام نشسته بود، به عقب برگشت و با لحن سرد، اما محكمي گفت: آقاجون بي آقاجون، زودتر بيا پايين.
|