مروري بر كتاب
در جنگلي بزرگ و قشنگ، آهوي كوچكي با مادرش زندگي مي كرد. روزي از روزها آهو كوچولو و مادرش داشتند غذا مي خوردند كه صداي پايي شنيدند. سرشان را بلند كردند و به دوروبر نگاهي انداختند. در ميان درختها موجودي را ديدند كه به طرف آنها مي آمد. آهو كوچولو تا آن روز چنان موجودي نديده بود. مادر آهو كوچولو ناگهان فرياد زد: فرار كن پسرم، يك شكارچي اين جا است و...
|