خط و نشان يا علامت صليب (+) بر كف دست كشيدن كه نشانه قهر و خشم و انتقام تلقي گرديده از آن علايم و آثاري است كه ريشه تاريخي آن داستاني جذاب و دلنشين دارد. اگر چه اين واقعه تاريخي به علت اطناب سخن و سركشي قلم به درازا كشيده شد ولي در هر حال نقل آن از لحاظ روشن شدن ريشه تاريخي علامت خط و نشان بخصوص اطلاع و آگاهي از تأمين و تعميم عدالت اجتماعي در ايران باستان و صدراسلام خالي از لطف و فايده نيست.
«آهاي خشتمال، اينجا دارالخلافه است؟» «بلي، چه مي خواهي؟» «خواستم بدانم اگر خليفه عمربن خطاب در دارالخلافه حضور دارند ممكن است به حضورشان بار يابم؟» «اشكالي ندارد ولي چنانچه كاري داري به من بگو، شايد بتوانم انجام دهم.» «اگر قرار بود عرض و شكايتم را به هرعمله و خشتمالي بگويم از دمشق به مدينه نمي آمدم.» «فرض كن من خليفه هستم، مطلبي داري بگو.» «تاكنون با فرض و گمان زندگي كردم و اينك به دنبال يقين آمده ام. محل خليفه را به من نشان بده و به كار خودت مشغول باش.» «حال كه اين فرض و گمان را قريب به يقين نمي داني سري به عقب برگردان و افرادي را كه پس از تو براي حل مشكلات خود به ديدنم آمده اند تماشا كن.»
مسافر مسيحي چون به عقب برگشت و جمعيتي را درمقابل خشتمال به حالت كرنش و احترام ديد بر جايش خشك شد. «حال كه مرا شناختي و دانستي كه خليفه مسلمين هستم هر چه در دل داري بگو.» «عرضي ندارم زيرا خليفه اي كه با خشتمالي ارتزاق كند و حشمت و جلالي در دربارش مشاهده نشود مسلماً قادر نخواهد بود به شكايت شاكي رسيدگي كند. وانگهي عمال و حكام ممالك پهناور اسلامي گمان نمي كنم براي چنين خليفه حساب و كتابي قايل باشند.» «حشمت و جاه و جلال متصوره ارتباطي به مقام خلافت و رسيدگي به شكايات ندارد. تو را چه كار كه من خشتمالي مي كنم و بر مسند خلافت تكيه نزده ام. دردت رابگوي و از من درمان بخواه.» «آخر من از دمشق آمده ام و معاويه با چنان جلال و جبروتي در شام حكومت مي كند كه دربار شاهنشاهي ايران و امپراطوري روم را به خاطر مي آورد. چگونه ممكن است حاكم منصوبي تابع و پيرو سيره و دين خليفه اش نباشد؟ وقتي كه مرئوس تو در شام با آن جاه و جلال حكومت مي كند يا از تو نيست و يا سر طغيان دارد.»
«راجع به اين موضوع بعداً تصميم خواهم گرفت. فعلاً از من چه مي خواهي؟» «خليفه به سلامت باد. من فردي مسيحي و اهل دمشق هستم. زندگاني مرفه و آبرومندي داشتم. نه به كسي آزاري رساندم و نه در مقام تبليغات مذهبي برآمده ام كه با سياست حكومت اسلامي منافاتي داشته باشد. عمال معاويه حاكم دمشق بدون توجه به اينكه اقليتهاي مذهبي در كنف حمايت مسلمين هستند به اذيت و آزارم پرداختند. آنچه داشتم به عناوين مختلفه ضبط كردند و مرا به روز سياه نشانيدند. چندين بار به دارالحكومه رفتم تا يك بار توانستم به حضور حاكم بار يابم. از مظالم عمالش شكايت كردم توجهي ننمود. او را به تظلم و دادخواهي نزد خليفه تهديد كردم اثري نبخشيد و حتي با خونسردي تلقي كرده مرا به خواري از نزد خويش راند و در اخافه و آزارم ذره اي دريغ نورزيد. «خلاصه از زندگي در شام به كلي بيزار شده قصد داشتم به ديار روم كوچ كنم ولي همسرم مانع گرديد و مرا بر آن داشت كه راه حجاز در پيش گيرم و ستمكاريهاي معاويه و عمالش را در پيشگاه خليفه برشمرم شايد بدون اثر نباشد. اگر چه اميد و اطميناني به اين سفر پر خطر نداشتم و مضافاً زادم و توشه اي براي طي اين طريق طولاني موجود نبود ولي چه مي توانستم بكنم كه همسرم دست بردار نبود و نيش زبانش چون نشتري دل و جانم را مي خليد. خودداري و امتناع من هم بدون سبب و جهت نبود زيرا پيش خود فكر مي كردم كه اگر حاكم وعاملي از راه و روش خليفه اش پيروي نكند محال است دوام بياورد و گزارش بازرسان مخفي كه به منزله چشم و گوش خليفه هستند به مظالم و ستمكاريهايش خاتمه خواهد بخشيد.
«دير زماني با اين گونه افكار و استباطات شخصي دست به گريبان بودم اما اصرار و ابرام همسرم از يك طرف و شدت فاقه و تنگدستي از طرف ديگر انگيزه و محرك من در قبول اين سفر گرديد زيرا وقتي كه كسي فاقد هستي و اعتبار شود و در عين تنگدستي از نعمت امنيت و آرامش نيز نصيبي نداشته هر روز به نحوي مورد شتم و طعن و سخريه قرار گيرد براي چنين كسي زندگي معني و مفهوم واقعي ندارد. يا بايد بميرد و از اين همه شكنجه و عذاب روحي خلاص شود، يا ظالم متعدي را با تنظم و دادخواهي بر سر جايش بنشاند. خلاصه با اين منطق عزم سفر كردم و پس از چندين شبانه روز تحمل تشنگي و گرسنگي اكنون خود را به آستان خليفه اميرالمومنين رسانيدم. بديهي است اگر در اين محضر نوميد شوم ناگزير به مرجع بالاتر و والاتر مراجعه خواهم كرد.»
عمر سر برداشت و گفت:«گمان نمي كنم مرجع و ملجأ ديگري وجود داشته باشد زيرا خليفه جانشين پيغمبر و مجري احكام و فرامين الهي است.» مسيحي در تأييد بيان خود جواب داد: « اتفاقاً وجود دارد چه همان مرجعي كه تو جانشين رسول و فرستاده او هستي هيچ ظلم و ستمي رابدون كيفر نخواهد گذاشت. اگر مدار عالم بر روي كفر وزندقه احياناً قابل دوام باشد تاكنون ديده و شنيده نشد كه بر محور ظلم و جنايت و چهارچوب پوسيده خودسري و خودكامي دير زماني خودنمايي كند و مآلاً كاخ ظلم و تعدي را بر سر ظالم و متعدي فرو نكوبد. خلاصه اگر مسئولم را اجابت نكني و در مقام گوشمالي ظالم بر نيايي بالاخره خدايي هست و تو در مقابل نور معدلتش شب پرده اي بيش نيستي. حال خود داني.»
خليفه دوم كه تاكنون در مقابل هيچ حادثه اي نهراسيده بود چون سخنان مسيحي را شنيد مجدداً برخود لرزيد و در مقابل هم برنيامد تا صحت يا سقم تظلم مسيحي بر او روشن گردد زيرا بياناتش آن چنان نافذ بود و بر دلش نشست كه در حقانيت و مظلوميتش جاي هيچ گونه تأمل و ترديد باقي نگذاشته بود. بي درنگ بر روي خشت خامي كه هنوز خشك نشده بود با انگشت سبابه اش علامت صليب (+) كشيده آن را به دست مسيحي داد و گفت:« اين فرمان را به دمشق مي بري و هنگامي كه معاويه در مسجد جامع پس از فراغ از نماز جماعت بر روي منبر جلوس كرد بي محابا داخل مسجد شده در جلوي چشمانش نگاه مي داري و مي گويي: اكنون از حجاز مي آيم و اين هم فرمان خليفه.»
سپس عمر دستور داد زاد و توشه مسافرت مسيحي را تدارك ديده او را به سوي شام گسيل داشتند. مسيحي در مقابل دستور خليفه حرفي نزد و حسب الامر از دارالخلافه خارج گرديد ولي از خشت خام وعلامت صليبي كه بر روي آن كشيده شده بود چيزي نمي فهميد. بيچاره همه نوع فرمان ديده و همه گونه ير ليغ و امر و دستور شنيده بود كه بر روي پاپيروس يا پوست آهو مي نوشتند و در لوله فلزي يا چرمين قرار داده ارسال مي داشتند ولي فرماني چنين حقاً خالي از شگفتي و اعجاب نبود. شكل صليب (+) آن هم بر روي خشت خام!! در اين كه شكل و علامت مزبور رمزي بين عمر بن خطاب و معاويه بود هيچ گونه شك و ابهامي متصور نمي شد ولي آيا بهتر نبود كه اين رمز و علامت بر روي كاغذ يا پوست ترسيم مي شد. چون در حل معما عاجز ماند مصلحت در آن ديد كه افكارش را بيهوده خسته نكند و به جاي اين حرفها در وصول به مقصد تعجيل نمايد. پس راه شام را در پيش گرفت و پس از چندين شبانه روز طي مراحل وارد دمشق شد و يكسر به سوي خانه شتافت و خشت خام را به همسرش داد. زن گفت:« اين چيست و از كجا آورده اي؟» جواب داد:«فرمان خليفه است كه به نام معاويه صادر گرديده است!» همسرش گفت:«شوخي را كنار بگذار و حقيقت مطلب را بگوي زيرا من از آن چيزي سر در نمي آورم.» مرد مسيحي كه به علت خستگي مفرط كاملا كوفته و فرسوده شده بود با عصبانيت جواب داد:«اي زن، پس از تحمل اين همه مصائب و آلام ديگر حوصله شوخي ندارم. مرا به مدينه فرستادي تا خليفه را از مظالم معاويه و عمالش آگاه كنم. من هم بر اثر خواهش و تمناي تو اين راه دراز و جانفرسا را در ميان رملهاي سوزان و خارهاي مغيلان طي كردم و اينك فرمان عمر را كه به شكل صليبي بر روي اين خشت خام نقش گرديده همراه آورده ام. ديگر چه مي گويي و از جان من چه مي خواهي؟ اين تو اين هم فرمان خليفه!!»
|