روزي بود روزگاري بود. داروغهاي در شهري بود و اتفاق روزگار زني داشت كه از زشتي طعنه به كدو تنبل ميزد. زن داروغه به اين زشتي خيلي هم حسود بود و هر وقت زن خوشگلي ميديد حسوديش گل ميكرد مخصوصاً هر وقت حمام ميرفت بيشتر به ياد زشتي خودش و خوشگلي زنهاي ديگر ميافتاد و بيشتر حسوديش ميشد و با اينكه هميشه با غلام و كنيز و هزار جور دنگ و فنگ حمام ميرفت، با وجود اين چشمش كه به ...
|