هر گاه كسي از عيب جويي و خرده گيري ديگران در مورد اعمال و رفتار خود احساس تألم و ناراحتي كند عبارت بالا از باب دلجويي و نصيحت گفته مي شود تا رضاي وجدان و خشنودي خالق را وجهۀ نظر و همت قرار دهد و به گفتار و انتقادات نابجاي عيب جويان و خرده گيران وقعي ننهد و در كار خويش دلسرد و مأيوس نگردد. اكنون ببينيم اين عبارت مثلي از كيست و چه واقعه اي آن را بر سر زبانها انداخته است.بعضي از داستان نويسان عبارت مثلي بالا را از ملانصرالدين مي دانند در حالي كه ملانصرالدين و يا ملانصيرالدين يك شخصيت افسانه اي است كه هنوز وجود تاريخي وي مشخص نگرديده و به عقيدۀ صاحب ريحانة الادب، اين كلمه ظاهراً از تخليط نام چند تن از هزل گويان و ليطفه پردازان بوده است. حقيقت مطلب اين است كه ذوق لطيف ايراني از يكي از مواعظ و نصايح حكيمانه لقمان به فرزندش استفاده كرده آن را به شكل و هيئت عنوان اين مقاله در افواه عمومي مصطلح گردانيده است. تاريخچۀ احوال و آثار اين حكيم متفكر و خاموش و پاك و نهاد در مقالۀ لقمان را حكمت آموختن مذكور افتاد كه خوانندۀ محترم مي تواند به مقالت مزبور در اين كتاب مراجعه كند. لقمان حكيم را نصايح آموزنده اي است كه اگرچه روي سخن با فرزند دارد ولي مقصودش جلب توجه عمومي است تا نيك و بد را بشناسند و زشت و زيبا را از يكديگر تميز دهند. يكي از نصايح حكيمانۀ لقمان به فرزندش اين بود كه در اعمال و رفتارش صرفاً خشنودي خالق و رضاي وجدان را منظور دارد. از تمجيد و تحسين خلق مغرور نشود و تعريض و كنايۀ عيب جويان و خرده گيران را با خونسردي و بي اعتنايي تلقي كند. پسر لقمان كه چون پدرش اهل چون و چرا بود براي اطمينان خاطر شاهد عيني خواست تا فروغ حكمت پدر از روزنۀ ديده بر دل و جانش روشني بخشد. چون نويسندۀ دانشمند آقاي صدر بلاغي در اين مورد حق مطلب را به خوبي ادا كرده است علي هذا بهتر دانستيم كه دنبالۀ مطلب را در رابطه با ضرب المثل بالا به دست و زبان اين روحاني گرانقدر بسپاريم: «...لقمان گفت:«هم اكنون ساز و برگ سفر بساز و مركب را آماده كن تا در طي سفر پرده از اين راز بردارم.» فرزند لقمان دستور پدر را به كار بست و چون مركب را آماده ساخت لقمان سوار شد و پسر را فرمود تا به دنبال او روان گشت. در آن حال بر قومي بگذشتند كه در مزارع به زراعت مشغول بودند. قوم چون در ايشان بنگريستند زبان به اعتراض بگشودند و گفتند:«زهي مرد بي رحم و سنگين دل كه خود لذت سواري همي چشد و كودك ضعيف را به دنبال خود پياده مي كشد.» «در اين هنگام لقمان پسر را سوار كرد و خود پياده در پي او روان شد و همچنان مي رفت تا به گروهي ديگر بگذشت. اين بار چون نظارگان اين حال بديدند زبان اعتراض باز كردند كه: «اين پدر مغفل را بنگريد كه در تربيت فرزند چندان قصور كرده كه حرمت پدر را نمي شناسد و خود كه جوان و نيرومند است سوار مي شود و پدر پير و موقر خويش را پياده از پي همي ببرد.» در اين حال لقمان نيز در رديف فرزند سوار شد و همي رفت تا به قومي ديگر بگذشت. قوم چون اين حال بديدند از سر عيب جويي گفتند:«زهي مردم بي رحم كه هر دو بر پشت حيواني ضعيف برآمده و باري چنين گران بر چارپايي چنان ناتوان نهاده اند در صورتي كه اگر هر كدام از ايشان به نوبت سوار مي شدند هم خود از زحمت راه مي رستند و هم مركبشان از بارگران به ستوه نمي آمد.» «دراين هنگام لقمان و پسر هر دو از مركب به زير آمدند و پياده روان شدند تا به دهكده اي رسيدند. مردم دهكده چون ايشان را بر آن حال ديدند نكوهش آغاز كردند و از سر تعجب گفتند: «اين پير سالخورده و جوان خردسال را بنگريد كه هر دو پياده مي روند و رنج راه را بر خود مي نهند در صورتي كه مركب آماده پيش رويشان روان است، گويي كه ايشان اين چارپا را از جان خود بيشتر دوست دارند.»
|