چون كهرم آواز ديده بان را شنيد برآشفت و به برادرش اندريمان گفت:«اين كيست كه فال بد مي زند و لشكر ما را دلتنگ مي كند. بايد مغزش را به كوپال كوبيد.» ولي از هر سو همين خروش برخاست و كهرم را بر خوان شاه نگران كرد. پس همراه با بزرگان لشكر به سوي دروازه دژ شتافتند و همان گاه اسفنديار با گرز گاوسارش سر رسيد. كهرم تنها چاره را در رزم ديد.
پس تيغها را بركشيدند و دو لشكر برآشفته بر سر يكديگر گرز كوفتند. سپيده دم سربريده ارجاسپ را از بالاي دژ به ميان سپاهش افكندند كه ناگهان خروش از تركان برآمد و همه كلاه از سر بر گرفتند. دو فرزند ارجاسپ بر پدر ماتم گرفتند و گريستند و دست از جان شسته به رزم آمدند.
باز هم ابر سياهي از رزمگاه برخاست، توده كشتگان زمين را پوشانيد و خون بر زمين موج زد. كهرم به سوي اسفنديار تاخت.
دو جنگي بدان سان برآويختند
كه گفتي بهم شان برآميختند
اسفنديار كمرگاه كهرم را گرفت از جاي كند و بر زمين زد و سپاهيان دستش را بستند و خوار و زار بردند. لشكر توران پراكنده شد. سرها چون برگ درخت بر زمين ريخت و خون بر رزمگاه روان شد.
از ترك و چيني كمتر نامداري و رزمجويي رهايي يافت و آنها كه جان به در بردند زنهار خواستند. اما اسفنديار زنهار نپذيرفت و بسياري از آنها را كشت. سپس بر در دژ دو دار برپا كرد و پسران ارجاسپ اندريمان و كهرم را بر دار كرد. سپاه را فرستاد و فرمود تا همه جا را آتش زدند و ويران كردند.
تو گفتي كه ابري برآمد سياه
بباريد آتش بر آن رزمگاه
نامه نوشتن اسفنديار به گشتاسپ و پاسخ او
:
اسفنديار در آن سوي دژ سراپرده زد و آن گاه دبير را پيش خواند و نامه اي به گشتاسپ نوشت و پس از نيايش يزدان و ستايش گشتاسپ، از پيروزي خويش در رزم و شكست و كشته شدن ارجاسپ او را آگاهي داد و دستور خواست تا به ايران بازگردد و بديدار شهريار رود.
نامه را مهر نهاد و با پيكي تيز رو نزد گشتاسپ فرستاد. زماني نگذشت كه پاسخ نامه از گشتاسپ رسيد. شهريار پس از ستودن فرزند و بر شمردن خرد و دلاوريهاي او، وي را پند داده بود كه از خونريزي بيهوده بپرهيزد و خود را آموزگار و راهنماي خود كند. سپس او را به بازگشت به ايران خوانده بود كه:
نياز است ما را بديدار تو
بدان پر هنر جان بيدار تو
چون نامه بخواني سپه برنشان
بدين بارگاه آي با سركشان
|