پس به جامه خانه معبد رفت كه جامه هاي جشن در آن بود؛ و با زيورهاي مقدس بازگشت: با جامه سپيدي در بر، سپرهاي زرين بر سينه، تارهئي بر سر و پياله پر آبي كه به دست داشت... آن آب به زمين افشاند و به فراز با روي معبد شد؛ و در آن بلند، بخور و بوي خوش بر آسمان گسترده برخاست. گندم نذر برافشاند و به جانب شه مش دست فراز كرد: «- از چه فرزند من گيل گمش پادشا را دلي چنان دادهاي كه يك دم از آشفتگي نمي آسايد؟... اي شه مش! ديگر بار، او را گيل گمش را- برانگيخته اي. چرا، كه مي خواهد به راه هاي دور قدم نهد: راه دوري كه به جايگاه خومبه به مي كشد. با همآوردي كه باز نمي شناسد مي بايد كه بجنگد؛ راهي را كه باز نمي داند مي بايد كه در سپرد!... از آن روز كه گيل گمش رو در راه مي نهد، تا بدان دم كه باز آيد، تا بدان دم كه به جنگل سدرهاي مقدس رسد، تا بدان دم كه خومبه به ي زورمند را بشكند و گناهش را كيفر دهد و خوف اين ديار را براندازد، اي شه مش! باشد كه اگر ئه يه محبوبه خود را خواستار شوي، روي از تو بگرداند! تا بدينگونه، ئه يه- همبستر تو- ترا در انديشه گيل گمش اندازد؛ تا چندانكه ترا ئه يه- همبستر تو- ترا در انديشه گيل گمش اندازد؛ تا چندانكه ترا ئهيه به بستر عشق خويش ره ندهد، باشد كه دلت بيدار بماند و به او- به گيل گمش پادشا- انديشه كني تا از اين پيكار به سلامت باز آيد». بدينگونه، ري شت، همسر خداي سوزان آفتاب را به ياري مي طلبيد. و بخور، چونان ابر كبودي به آسمان برمي خاست. پس ري شت از باروي معبد به زير آمد. و انكيدو را باز خواند و با او چنين گفت: «- انكيدو، اي زورمند! تو شادي مني و آرامش مني. گيل گمش را از براي من نگهدار باش! پسر مرا و شه مش بلند را قرباني ببر!» و آن هر دو رو در راه نهادند. و آن هر دو به جانب شمال رو در راه نهادند. كوهسار جهنده در نظاره گاه دور دست ايشان بود. معبر منزلگاه خدايان، از جنگل سدرهاي مقدس بدان جا مي كشيد. و چندان كه سواد جنگل در منظر ايشان قراري يافت، چادرها بر جاي نهادند. و تنها به منزلگاه خدايان نزديك تر شدند. نگهبان خومبه به را، كه آنجا بر دروازه بود، مراقبت مي كرد. دروازه، شش بار دوازده ارش، بلند است. دوبار دروازه ارش، پهناي اوست.
|