گيل گمش با او، با ئوتنهپيشتيم دور، سخن مي گويد: «- ئوتنهپيشتيم! من در تو مي نگرم و ترا برتر و پهنه ور تر و خويشتن نمي يابم. تو چنان به من مانندهئي كه پدري به فرزند خويش. ترا و مرا در آفرينش ما اختلافي نيست: تو نيز آدمئي چون مني، به جز آن كه من آفرينهئي آسودگي ناپذيرم. مرا از براي نبرد آفريده اند. و تو از نبرد روبگردانيده به پشت خويش برآسودهئي... چگونه است كه خدايان، ترا به جرگه خود درآورده اند؟ چگونه است كه تو زندگي را باز جسته، دريافته اي؟» ئوتنهپيشتيم با او- با گيل گمش- مي گويد:«- گيل گمش! مي خواهم كه با تو حقيقتي را در ميان گذارم. مي خواهم از رازهاي خدايان با تو حكايتي كنم. شوريپك را تو خود نيك مي داني كه شهري است كهن، و خدايان را از ديرباز در او به مهر نظر بود. تا آن كه سرانجام، خدايان مهر از او بازگرفتند و بر آن شدند تا توفاني سهمگين بپا دارند... پس، ئهآ كه هم در آن كنگاش حاضر بود،- خداي لجه هاي ژرف-، از قراري كه خدايان نهادند، با كومه بوريائي من حكايت كرد. و ئهآ با او- با كومه بوريائي من- چنين گفت: «- اي كومه بوريائي- كومه بوريائي! اي ديوار، ديوار! اي كومه بوريائي، بشنو! اي ديوار، آواز دهان مرا بشنو!- اي از مردم شوريپك، اي ئوتنهپيشتيم پسر ئوبارهتوتو! از چوب، خانهئي بساز. و آن خانه را بر بالاي يكي كشتي بساز. بگذار تا خواسته و دارائي تو، برود. در پي زندگي باش... خواسته و داشته را رها كن؛ زندگي را برهان... پس از هر گونه نطفهئي به كشتي اندر بگذار. و درازي و پهني كشتي را به اندازه بساز. و كشتي را هم در اين ساعت بساز. و آن را به درياي آب شيرين يله كن و مر آن را طاقي بساز!» «من آواز دهان او را مي شنيدم. و آن همه را دريافتم. و با ئهآ، با خداوند خويش، چنين گفتم:«- اي خداوند! به هر آنچه درخواه تست گردن مي نهم، با حرمتي كه مر ترا در خور است... اما با من بگوي تا به مردم شهر و با سالديدگان ايشان، از آن، چه مي بايدم گفت؟» «پس ئهآ دهان گشود و با من- با بنده خويش- چنين گفت: «- تو، اي زاده آدمي! تو مي بايد بديشان چنين بگوئي: ئنليل، خداي بزرگ، نظر از من بازگرفته، باري در من به مهرباني نظاره نمي كند. اين است كه مي خواهم تا از ديار شما رخت به سرزمين ديگر كشم. سرزمين ئنليل را ديگر نمي خواهم كه ببينم؛ مي خواهم كه به جانب درياي آب شيرين روم و در كنار ئهآ فرود آيم:- خدائي كه به مهر در من نظر مي كند. ئنليل اما، شمايان را نعمت و مالي بسيار به نصيب خواهد داد و بركت خود را همراه نعمت و مال شما خواهد كرد.» «پس، چندان كه نخستين سپيده صبح درخشيد، ابزار كار خويش فراهم آوردم. چوب و قير گرد كردم. كشتي را طرحي كشيدم. از كسان خود، توانايان و ناتوانايان همه را به كار گرفتم تا به ماه شهمش بزرگ، كار كشتي سراسر پرداخته آمد. از خواسته و داشته، هر آنچه مرا بود كه كشتي اندر بردم. از سيم و زر، همه را به كشتي اندر بردم. و نطفه جانوران را همه، به كشتي اندر بردم. خويشان و كسان خويش، همگان را به كشتي اندر بردم. چارپايان را از خرد و بزرگ، به كشتي اندر بردم. كار استادان را، از همه هنري و همه حرفهئي، به كشتي اندر بردم. و در فراز كردم؛ چرا كه خداوند من ئهآ، مرا زماني معين كرده با من بنده خويش چنين گفته بود: «- به گام شام، چندان كه خدايان ظلمت تندبادي گران فرو فرستند، به كشتي درون شو و در فراز كن!». «پس زمان فرا رسيد. ادد توانا بارشي هول انگيز فرو فرستاد. من در آسمان نگريستم، كه در آن نگريستن سخت هراس آور بود. پس به كشتي درآمدم و در فراز كردم. و كشتي عظيم را، سگان به ناخدا سپردم.
|