جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  07/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

من و او
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: ميكائيل اوانسيان

قسمت اول

«من»

من او را دوست داشتم.
لازم بگفتن نيست كه سخنان دل انگيز بنظر شكاكان كه خود قادر به درك زيبايي و لطافت زندگي نيستند خسته كننده و خنده آور است، ولي براي قلوب نوشكفته عشاق تازگي دارد.
وقتيكه بچشمان براق و شگفت انگيزش كه همچون آفتاب مي درخشيد مينگريستم؛ هنگاميكه بخنده هاي دل انگيزش كه هماهنگ زمزمه جويبار شيطان بهاري بود گوش ميكردم؛ وقتيكه او را در آغوش ميكشيدم و نفسي را كه از سينه اش بيرون مي خزيد با گوشهايم ميشنيدم؛ زمانيكه لغزش هيجان انگيز گيسوان مخمليش را بر گونه هايم احساس ميكردم، چنان از خود بيخود مي شدم كه حاضر به انجام دادن بزرگترين فداكاري يا بزرگترين گناه بودم؛ فقط كافي بود او فرمان دهد.

آيا او هم مرا همين قدر دوست داشت؟
اين نكته را حالا نميدانم، ولي هنگاميكه اطمينانم ميداد دوستم دارد و سوگند ميخورد كه حتي مرگ هم قادر بجدائيمان نيست، كاملا باور مي كردم كه دروغ نميگويد.
آنروزها من در آخرين كلاس دانشكده حقوق تحصيل ميكردم و بزودي ميبايستي فارغ التحصيل شوم. با اطميناني كه به نيروي جواني، بخصوص بذوق فوق العاده اي كه به فعاليت در كارهاي اجتماعي داشتم، قلبم مملو از اميدهاي درخشان براي آينده پرشكوه بود. اين آينده مرا مجذوب خود مي ساخت و با دلگرمي يك عشق سعادتمند و با كوشش زياد بدون لحظه اي استراحت خود را براي تهيه رساله پايان تحصيلي كه كاخ پرشكوه آينده ام بر آن استوار بود، حاضر ميكردم.

اما اكنون هم كه همه چيزم براي هميشه از دست رفته است و ديگر باز نخواهد گشت، هنگاميكه بياد آن ايام مي افتم، آنقدر از درد و رنج روحي در عذابم كه كم ميماند فرياد بكشم. آن ايام برايم بقدري تلخ و زننده بود كه هنوز تلخي آن را از ياد نبرده ام. با اين حال داستان خود را ادامه ميدهم.

روزي در اطاق خود كه در نقطه دوردستي در شمال كشور واقع بود، نشسته بودم و آخرين قسمتهاي رساله ام را مي نوشتم كه نامه اي بدستم رسيد. او در آن با لحن بيرحمانه و شگفت انگيزي، به من نوشته بود كه چون مي بايستي زن ديگري بشود، بايد سعي كنم آن ماجراي عشق سابق را كه اشتباهي نبوده، بدست فراموشي بسپارم. «ميدانم كه اين موضوع چندان خوشايندت نيست، ولي چه ميتوان كرد.
در دنيا ممكن است هر چيزي اتفاق بيفتد.» او با اين سخنان بيرحمانه كه نميدانم آنها را بايد ابليسي ناميد يا مسخره آميز، نامه اش را تمام كرده بود. نخست بآن چندان اهميت ندادم، تصور مي كردم اين دخترك شيطان با من شوخي ميكند و يا ميخواهد عشقم را امتحان كند. اما چيزي نگذشت كه نخست متعجب و سپس خشمگين و سرانجام نااميد شدم؛ چه بهيچ يك از نامه ها و تلگرافهاي پي در پي من جوابي داده نشد.

پس از اين سكوت ديوانه كننده كه كاملا مرا مأيوس كرده بود نميدانستم چه بايد بكنم. ناگهان تلگراف مختصري دريافت داشتم: فقط دو كلمه «ازدواج كرده ام» و ديگر هيچ. اين تلگراف را هم بدين سبب فرستاده بود كه با نامه ها و تلگرافهاي تازه تري خسته اش نكنم.

نخست تلگرافش چندان تأثيري در من نكرد، آنرا پيش بيني ميكردم. اما چيزي نگذشت كه بي حسي و بيقيدي عجيبي در خود مشاهده كردم. بخصوص بعضي شبها كه مضطرب و ناراحت ميشدم خوابم نميبرد احساس ميكردم كه بزودي ديوانه ميشوم. اوائل كه در عشقش شكي نداشتم و كاملاً مطمئن بودم كه او به كسي جز من تعلق نخواهد داشت، باندازه اي كه اكنون مرا فريب داده است و ديگر باز نخواهد گشت دوستش نداشتم. هميشه همينطور است، وقتي آن كسي را كه دوست داريم از دست ميدهيم، حس مي كنيم كه محبت او در دل ما دو چندان شده است.

ديگر نفهميدم كه چه پيش آمدي رخ داد. همه چيز هم در روحم و هم در خارج از آن بي معني مي نمود. مثل اينكه مغزم را از جمجمه ام بيرون كشيده بودند و در بياباني بي هيچ مقصد و هدف سرگردان شده بودم. در آن اوت وحشت انگيز، بي آنكه كوچكترين اميدي به نجات داشته باشم، بهرسو پرسه ميزدم.

فقط يك چيز در نظرم خيلي ساده و روشن جلوه ميكرد و آن زهر انتقامي بود كه قطره قطره در جام قلبم جمع ميشد و آن را تهديد مي كرد، زيرا مقدس ترين احساس مرا مورد توهين قرار داده و آينده و اميدهايم را بكلي نابود ساخته بود. تا وقتيكه مرا فريب نداده بود، مانند شاهين با روح و فكر خود بر بلنديها ميپريدم؛ ولي اكنون مانند گنجشك بي بال و پري بودم كه در روي زمين جست و خيز مي كردم. آيا من قادر بودم اين همه درد را فراموش كنم؟

مصمم شدم نسبت باو همانقدر بي رحم باشم كه نسبت به من سنگدلي نشان داده بود. يك روز بخود گفتم:«اكنون كه من بكلي نابود شده ام، چه بهتر كه او هم نابود شود.» ازينرو رساله و دانشكده را رها كردم و بدنبال اجراي تصميم براه افتادم. اما نااميدي ديگر در انتظارم بود كه درباره آن فكري نكرده بودم. آنجا به من گفته شد آن خيانتكار بهمراه شوهر ثروتمندش بخارجه سفر كرده است.

با آن كه حس انتقام در نظرم فريبنده جلوه ميكرد، ولي نااميدي با يورش جديد و قويتري گريبانگيرم شد. فكر اينكه خلع سلاح شده ام، ديوانه ام ميكرد؛ بحدي كه كم مانده بود براي پايان دادن باين عذاب طاقت فرساي روحي خودكشي كنم. ولي فكر كردم اين عمل زبوني بزرگي است.
از طرف ديگر اميدوار بودم دير يا زود با او روبرو شوم و به توهينش جواب شايسته اي بدهم. اين حالت روحي از نو در من بي حسي و بي اعتنائي عجيبي نسبت بهمه چيز بوجود آورد. انگيزه هائي بس قوي لازم بود تا بتواند مرا از اين رخوت و بي اعتنائي بيرون آورد. ولي اين محركها را جز در آغوش زنانيكه خودفروشي ميكردند و در كنار دوستاني كه تمام شب ها را در عيش و نوش بروز مي آوردند، جاي ديگري نيافتم.

لجنزار زندگي آهسته آهسته مرا بي آنكه متوجه شوم در خود فرو ميبرد. وقتي بخود آمدم، ديگر خيلي دير شده بود و من جوان از دست رفته اي بيش نبودم. من كه زماني دانشجوي كلاس آخر حقوق بودم و آرزوهاي دور و دراز فعاليت هاي اجتماعي در سر داشتم و قلبم از اميدهاي آينده درخشان لبريز بود، اكنون در محكمه ها، اطراف ميزهاي كثيف پرسه ميزدم.

نامه و عريضه مينوشتم و دفاع بعضي از كارهاي پست را بعهده ميگرفتم. كار چاق كن خواب آلود و دائم الخمري بودم كه تمام خصوصيات اين گروه را در خود جمع داشتم. بزرگترين عذاب برايم اين بود كه سقوط وحشت انگيز خود را كاملاً احساس ميكردم و هرگز نمي توانستم خود را از منجلاب نجات دهم، تا اعماق اين منجلاب فرو رفته بودم؛ از اينرو خود را بدست نابودي سپرده بودم.

وقتي پنج سال از قطع رابطه ما گذشت، روزي ناگهان در خيابان باو برخوردم. اين برخورد بقدري برايم غيرمنتظره بود كه مانند شخص برق زده اي در جايم ميخكوب شدم و از حواس پرتي بي اراده دستهايم را بهم زدم. او هم از اين پيش آمد غيرمنتظره سخت ترسيد. پيدا بود كه ابتدا مرا نشناخت.
البته نمي توانست مرا بشناسد، چون بجاي آن محصل زيباي قوي يال و فراخ سينه و خوش لباس، مردي دائم الخمر با صورتي پر مو و بيني اي قرمز در برابر خود مي يافت كه دهانش بوي سيگار و شراب ارزان قيمت مي داد و پالتوي كهنه اش از چرك زياد برق مي زد.

اما او هيچگونه تغييري نكرده بود. حقيقتش را بخواهيد آنقدر زيبا شده بود كه هيچ نقاش هنرمندي نمي توانست كوچكترين نقصي در او بيابد. آن دخترك شيطان و لاغر سابق به زن بلند و خوش هيكلي تبديل شده بود و محال بود كسي از كنارش بگذرد و براي ديدن او دوباره برنگردد. اما لباسهايش.

هرگز من با وجود آن اميدهاي زيادي كه بآينده درخشان خود داشتم، نمي توانستم او را باين زيبايي بپوشانم و گوشها و سينه و انگشتانش را با الماس و مرواريد اينطور بيارايم. از همه چيزش پيدا بود كه نصيب مردي شده كه حاضر است هر چه را بخواهد برايش فراهم كند.
با اين حواس پرتي در برابر جلال مغلوب كننده اش حالت پريشاني و احترامي بمن دست داد. تا آن زمان هرگز خود را اينقدر ناچيز و بي ارزش، حس نكرده بودم. يك لحظه كوشش كردم تا در اعماق قلبم آن حس انتقامي را كه زماني مرا در چنگال خود گرفته بود و تحت تأثير آن خود را متكبر و قوي و ذيحق احساس ميكردم، پيدا كنم؛ اما هيچ چيز نيافتم.

... قلبم از همه چيز كاملاً خالي بود.
قوتي شرمنده و با لكنت زبان آهنگي كه عذرخواهي از آن مشهود بود، خواستم باو خاطرنشان سازم كي هستم، نخست گويا تعجب كرد، ولي بعد خود را باخت و ناگهان بي آنكه كلمه اي بر زبان آورد در درشكه ش نشست و از من جدا شد؛ گوئي مي ترسيد تعقيبش كنم. تمام آن روز را در ميخانه گذراندم، تا آنكه زير بازوانم را گرفتند و از آنجا بيرونم انداختند.

پس از آن... بعد از آن تصادف در ساعات نادري كه مست نبودم و ميتوانستم كم و بيش فكر كنم، مخصوصاً اين فكر كه چرا تا اين درجه سقوط كرده ام زجرم ميداد.
راستي هم ممكن نبود علت اين سقوط فقط عشق منحوسم باشد، چه بزرگترين ضربه اش ميتوانست مرا فقط براي مدتي از پاي در آورد، نه آنكه اينطور بكلي خورد و نابودم سازد... اين خيلي عجيب بود. علت اصلي را بايد در جاي ديگري جستجو كرد.
من آنرا نه در خيانت دختري كه دوستش مي داشتم، بلكه در خودم جستجو مي كردم. نه، هرگز ممكن نبود من تا اين درجه سقوط كنم و عوامل اين سقوط در وجود خودم نهفته نباشد. ولي هر چه فكر ميكردم نميتوانستم بفهمم كه اين عوامل كدامند و از كجا در وجود من پديد آمده اند. چون جستجوهايم در اين باره بجائي نرسيد، مدتي رنج بردم، تا آنكه بالاخره بر حسب اتفاق ريشه اصلي اين سقوط را بعد از خواندن داستاني پيدا كردم. يكباره دنياي تاريك درونيم روشن شد.

آن يك داستان عشقي ايتاليائي بنام «انتقام» بود.
من ترجمه كامل آن داستان را براي مقايسه قهرمان داستان با خودم، با عنوان «او» در اينجا مي آورم...
ادامه ...

   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837